اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۵۴ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

اگر یک اپسیلون شک داشتم هنوز در همیاری روایت انسانی‌ها
امروز شکم برطرف شد که مطمئن باشم و با خیال راحت از آن‌ها جدا شوم

خطبهٔ 127 نهج‌البلاغه را در کانال‌شان گذاشته‌اند و گفته‌اند با جمعیت بزرگ‌تر همراه باشید ...

خودتان را حق می‌دانید؟ خود حق‌پنداری در دوران غریب غیبت ...

نهج‌البلاغه جملات و خطبه‌هایی است که منصوب هستند به حضرت علی علیه‌السلام به خاطر فصاحت و بلاغت 
همین چندی پیش تحقیقی دیدم که در آن مشخص شد فلان خطبه را حضرت امیرالمؤمنین نفرموده و صرفا سید مرتضی به خاطر فصاحت اشتباه کرده‌اند و بلکه مربوط است به یکی از خلفای عباسی و لعنت خدا بر هر کس که لقب امیرالمؤمنین را به کسی جز علی‌بن‌ابی‌طالب وصی بر حق پیامبر اکرم گفت

اعصابم به هم ریخت
پس حدیث صحیح با سند درست که فرمودند اگر اشتباه نکنم به ابوذر که اگر همهٔ دنیا رفت یک طرف علی علیه‌السلام رفت یک طرف دیگر چه می‌شود؟! واضح و مربهن است که این حدیث را دارید برای خودتان تفسیر به رأی می‌کنید برای خودتان ...
چه قدر خودخواهید ...

 

روز قبل از آن هم بحث حجاب توی گروه ایتای همیاری روایت انسان بالا گرفته بود

خانم داو این‌طوری بحث را شروع کرده بود که «توی سخنرانی‌ها این جمله رو می‌شنویم که بحث حجاب رو حکومتی نکنید. مگر نه اینکه حجاب قانونه؟ خب بستن کمبرند هم قانونه! چجوری فرهنگ‌سازی شد؟ هم کار فرهنگی هم روز و اجبار راهنمایی رانندگی!! الان این همه مماشات سر این وضع بی‌حیایی جامعه علتش چیه؟!»
بعد خودش ادامه داده بود:«الان حجاب یا قانونه یا نیست! نمیشه یکی به نعل بزنی یکی به میخ ... مگر افراد بی‌حجاب چند درصد هستن که از برخورد قهری و جدی باهاشون می‌ترسن؟! چرا یکبار برای همیشه تمام نمی‌کنند این ماجرا رو؟!» و همچنین گفت که:«جوری شده که توی مجلس عزای امام حسین هم نمی‌تونی بگی عزیزم شما که اومدی خیمه امام حسین لااقل به حرمت صاحب عزا روسری رو سرت کن و خودتو بپوشون»
خیلی ناراحت و البته مقداری خشمگین شدم از این سطح تفکر و این سبک دین‌داری

جالب هست که خانم غ هم پشت ایشان درآمد در تائید ایشان شروع به صحبت کرد

توی دلم گفتم اصلا شما را چه به گفتن اینکه روسری‌ات را سرت کن به یک کسی که خود امام حسین دعوتش کرده است زیر چادر خیمه‌اش؟ 

بعد دیگر طاقت نیاوردم و وارد بحث شدم

خیلی بی‌منطق صحبت می‌کردند و صرفا انگار که عقده داشته باشند در دل‌هایشان

خانم داو نوشت که:«آره شوهر منم می‌رفت دانشگاه آزاد تهران شمال، می‌گفت توی دانشگاه وضعیت اسف‌باره این خیلی مسخره هست که مسئولین یک دانشگاه کوچک نمی‌تونن همون واحد رو مقتدرانه اداره کنند!!!»

نوشتم:«والا توی شهیدبهشتی که من هستم تمام جای جای دانشگاه رو اومدن حراست گذاشتن و تند و تند تذکر می‌دادند و اصلا بدون مقنعه راه نمی‌دادند این چند ماه اخیر. خب نتیجه‌اش چه شد؟ آقای حراست که رویش را برمی‌گرداند خانم دختر مقنعه‌اش را تا ته می‌دهد پایین دستش را می‌گذارد توی دست هم‌کلاسی پسرش. این اقتدار نیست وقتی ما روی‌مان برگردد چیز دیگری اتفاق بیفتد. شما جامعهٔ دینی می‌خواهید که فقط ظاهرش دینی باشد یا باطن نیز هم؟ چه فایده‌ای دارد همهٔ افراد جامعه چادر بپوشند ولی توی خانه‌هایشان اعتقادی نداشته باشند؟ این جامعه ظاهر دارد ولی باطن ندارد و فکر نمی‌کنم چیز ظاهردار خالی به درد امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بخورد. اگر ما ادعا داریم که مقدمه‌سازی ظهور می‌خواهیم بکنیم» و نوشتم «زورکی و با اجبار که نمی‌شود!»

بعد نوشت که:«یعنی شما می‌گویی رها بکنیم؟ بله مشخصه باطن می‌خواهیم و اون میشه همون کار فرهنگی ولی مگه جواب این کار رو امروز و فردا می‌بینیم؟نه! کار فرهنگی جوابش ده سال دیگه هست!!...»
خلاصه یک بحثی بین من ایشان و چندتای دیگه از اعضای گروه شکل گرفت. می‌گفتند که دولت باید ورود کنند همان‌طور که دزد(!) را می‌اندازد زندان، مقتدرانه نگذارد یک نفر روسری‌اش برود عقب! 

وسط بحث رسید به جایی که دیگر دلایل‌شان بی‌خودتر و بی‌خودتر می‌شد. 

نوشته بود چون حجاب قانون هست، یک خارجی که حتی اعتقادی ندارد باید به قانون احترام بگذارد. نوشتم من با این مخالفم! چرا؟ نوشت یکی که: برای اینکه به گناه نیفتند!! گفتم: چه طور خودتان نوشته‌اید ما حاضر نیستیم بخاطر فشار اقتصادی از اعتقادات‌مان بگذریم؛ حالا با دیدن یک چند تار موی یک نفر، آقایان یک دقیقه دوام بیاورند و تقوا پیشه کنند و از خدا بترسند!

یکی دو نفر دیگر هم در جبههٔ ایشان اضافه شدند ... خانم طن نوشت که:«چشم‌ها دریچهٔ ورود به روح ما هستند و برای همینم توصیهٔ قرآن به زن و مرد حفظ چشم هست اما چشم هم تا یه حدی می‌تواند کنترل بشه. به قول یک بنده‌خدایی می‌گفت من سرم رو می‌اندازم پایین خانوما رو نبینم شلوار کوتاه پوشیدن پاشون بیرونه باز نمی‌توانم به زمین هم نگاه کنم. کجا رو نگاه کنم؟»

نوشتم:«والا درسته. ولی مثلا مردهای مسلمان و با اعتقاد زیادی الان توی بلاد دیگر هستند که زیارت عاشورای روزانه‌شون ترک نمیشه. الان سوالم اینه اونا چه طور دوام می‌آورند؟ اما مردهای ما حوصلهٔ تقوا کردن‌شان (توی ممکلت خودمان) نمیشه و این قدر ترس از خداشون بی در و پیکر هست زود باید جا بزنند؟» بعد توی ذهنم مردهایی می‌شناختم رو مرور می‌کردم. آقای عین، دکتر ع، آقایان مح، هم‌ح، هم‌ب، میم، دکتر دان و م و پسرهایش و چندتای دیگر. این‌ها فقط آن‌هایی هستند که من می‌‌شناسم‌شان. توی همین افکار بودم که یکی جواب داد:«اون‌ها جامعهٔ نخبگانی محسوب می‌شوند و وظیفهٔ حکومت اسلامی این هست که محل رشد برای تک تک افراد جامعه فراهم کنه. چه اونی که استعدادش کمتر هست و چه اونی که استعدادش بیشتر هست». جواب دادم «آهان، پس طبق فرمایش شما بجز اون‌ها، همهٔ مردهای جامعهٔ ما با دیدن مچ پای یک خانم، می‌توانند بی‌تقوایی بکنند؟ (چون استعدادشون کمه؟! یا اینکه دستور به تقوا برای همه هست؟!)» ... 

 

این مدل دین‌داری زورکی من مذهبی را بددل می‌کند چه به رسد به دیگران. داشتم فکر می‌کردم به این آیه «وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» بعد ایشان استدلال می‌کنند که غض بصر هم حدی دارد(!) و برای اینکه مردهایمان (بی‌استعدادمان!) به گناه نیفتند باید مقتدرانه با اجبار و قانون و زور مردم را با حجاب کنیم و اگر بخواهیم کار فرهنگی بکنیم چون ده سال دیگر جواب می‌دهد فایده ندارد و همین الساعة باید مشکلات حل شوند :-|

 

ته بحث به هیچ جای خاصی نرسید و یکی از خانم‌ها آقای هاش رو منشن کردند که آقای هاش بیا کمک ما گیر کرده‌ایم (آقای هاش سرگروه، گروه ما مثلا هستند). بیا نظر بده که برای امر حجاب اگر زور نکنیم، چه کنیم؟ آقای هاش هم آمد و گفت که حوصلهٔ خواندن این همه پیام را ندارد و یک سخنرانی از آقای نخ را فرستاد که آن را حوصلهٔ من نیست گوشش بکنم.

 

و امروز توی کانال اصلی، کامنت ادمین (همان خانم طن) رو بازخوردهایشان دیدم که قسمت دلخواهش را از خطبهٔ ۱۲۷ نهج‌البلاغه جدا کرده :«با اکثریت (دین‌دار)، همراه شوید زیرا دست خدا با جماعت هست. از پراکندگی بپرهیزید که جدا شدن از مردم طعمه شیطان است. همچنان که گوسفند جدا شده از رمه طعمه گرگ است» و بعدش نوشته:«قدر این جمع‌های ایمانی رو بدونید و از ظرفیتش برای رشد و روایت استفاده کنید. اگر شما هم از این جمع‌های حضوری و مجازی دارید با استفاده از دستورالعمل پویش ایکس یکی از محصولات سبد محتوایی رو بردارید و حرکتی پر از خیر و برکت رقم بزنید.»


بگذریم که من چند مورد از محصولات محتوایی پویش ایکس را گوش کردم و به نظرم محتوای جالب و شایسته‌ای نبودند.
دلم می‌خواست بنویسم به ادمین کانال اینکه اول اینکه این خطبهٔ ۱۲۷ قبل هم دارد که شما بریده‌ای. قبلش صراحتا حضرت امیرالمؤمنین می‌فرمایند معتدل باشید، میانه باشید، وسط باشید. دوم اینکه که گفته سواد اعظم یعنی جمعیت بیشتر که شما این شکلی ترجمه‌ کرده‌ای؟ سوما که گفته اصلا جمع‌های ایمانی جمعیت‌های اکثریت هستند؟ کنسرت‌های شلوغ و ایکس و ایگرگ را نمی‌بینی؟ چهارم اینکه با چنین کلام امیری داری تبلیغ محصول با کیفیت نامرغوب ایکس را می‌نمایی؟ چون می‌دانستم ادمین خانم طن هستند کلا بی‌خیال شدم. 

 

احساس گیجی دارم
بارها خدا را رب خوانده‌ام
ترتیب خدا تربیت عجیبی است
این دو سه ماه اخیر یا شاید نه مثلا یک سال اخیر یا حتی چند سال اخیر
طوری اتفاقات آمده‌اند و رفته‌اند که حس عجیبی نسبت به تربیت کردن خدا دارم

مثلا دو ماه پیش بود فکر کنم که گفتم این که نمی‌شود یا خیلی بعید هست بشود و برای خودم برنامه‌ریزی‌هایی می‌کردم. بعدش طی یک هفته دو مورد عجیب آقایان عین و سین را خدا با ترتیب عجیبی سر راهم گذاشت که نشانم دهد دیدی که چیزی که فکر می‌کردی اصلا وجود خارجی ندارد را من در خزانه‌ام دارم و ایناها ببین سر یک هفته چه کرده‌ام؟! بعد اینکه متحیر و ترسناک بودم و البته امیدوار و شگفت‌زده ... دوباره خودش همانی که فکر می‌کردم و برنامه‌ریزی کرده بودم اصلا برای این دنیای من احتمالا نیست. خودش از در خزانهٔ غیبش یک نمونه‌اش را نشانم داده بود و آورده بودش سر راهم را روزی‌ام نکرد. به برادر بزرگ که گفتم. گفت خب از همهٔ این اتفاقات می‌توانی نتیجه بگیری که خدا می‌خواسته بدانی که همه چیز در خزانهٔ غیبش دارد و بی‌خود فکر برنامه‌ریزی فلان‌طور نکنی که اگر او اراده کند خواهد شد. یک جورهایی حالم گرفته شد و گفتم خب چرا خدا چنین می‌کند؟ می‌آید فقط نشان بدهد به بنده که ببین دارم و چه‌ها می‌توانم بکنم! من که می‌دانستم او قادر هست و همه چیز دارد! اصلا آنچه که می‌خواهم را اگر اراده کند، خلق می‌کند! چه برسد به اینکه توی خزانه‌اش داشته باشد. این که فقط نشانم بدهد و بعد ندهد و بگذارد که من بروم پی‌همان برنامه‌ریزی‌های دنیوی خودم؛ آیا حال گرفتن نیست؟ بردارم گفت نه. گفت کار خدا به انسان نبرده است. تو چه می‌دانی؟ نباید چرا بگویی! بخواهد می‌تواند بهتر از عین‌ها و سین‌ها سر راهت قرار بدهد
و منی که نمی‌دانستم و خسته و ملول بودم دلخور می‌شدم 
این ندانستن حکمت‌های خدا دلخورم می‌کرد 
که خدایا از منِ ضعیف حقیر مسکین نیازمند چه انتظاراتی داری؟
و این دلخوری مرا می‌برد تا سر حد اینکه خب خدایا چرا؟ حتی فکرهای پرت و پلایی که: اصلا خدایا هستی؟ نکند بیگ‌بنگ درست باشد و ما تصادفی خلق شده‌ایم!؟ حتی ریاضیات و احتمالات و فیزیک را در نظر بگیریم دارند می‌گویند در این عظمت کهکشان خب طبیعی است که تصادفی یک موجوداتی چنین مثل ما خلق شوند! تصادفی! بعد یک سوال از فیزیک بنوشیم به یادم می‌آمد که چرا چیزی بوده اصلا که بخواهد چنین اتفاقات تصادفی رخ دهد؟ می‌توانست نباشد! آن چیزی که بوده چرا بوده؟ وجودش از کجا در هستی بوجود آمده؟
تا یک قدمی بی‌خدایی انگار می‌رفتم و بر می‌گشتم ...
بعد یادم می‌آمد یک بار خطاب به منتقم خون خدا نوشته‌بودم حتی اگر همه بگویند که همه چیز تصادفی است؛ حاضرم زندگی‌ام را قمار کنم برای شما و شرط ببندم که نه.
و توی دلم می‌گفتم خودت هدایتم کن! مگر نگفته‌اند که طبیب قلوب هستی؟ ببین قلب من چه مشکلی دارد که دارد برای خودش گله و چرا می‌کند در کار خدا که درستش این است نباید بکند؟ چه مشکلی پیدا کرده که رقتش کم شده؟ این خیال و افکار عجیب و شبهه انگیز از کدام سوراخ و شکاف‌هایی دارد سرریز می‌شود توی آن؟!

 

توی همین ماجراها
یک نفر می‌آید و به تو می‌گوید اصلا چرا خودت را درگیر چیزهای غیراصلی می‌کنی؟ بیا به همان اصلی‌ها فکر کن

این شخص حتی یک طورهایی با تو برخورد می‌کند که فکر می‌کنی اگر یک آدم در ظاهر معمولی (!) این قدر می‌تواند وسعت ادب، احترام و مهربانی و بزرگ‌منشی و اغماض از کوتاهی‌ها داشته باشد؛ آن وجودی که همهٔ خوبی‌ها از او سرچشمه می‌گیرد دیگر کیست؟! هیچ درکی از خوبی‌های او نداری...!
بعد می‌فهمی که هیچ درکی از این فراز که امام اخ الشقیق هست هم نمی‌توانی داشته باشی
هیچ درکی از اینکه امام کیست نمی‌توانی داشته باشی
ببین چه طوری گاهی اسباب راه فهمیدن مسیر را برایت فراهم کرده؟ ببین چه آدم‌های خوبی سر راهت قرار داده ...
بعد یک مرتبه یاد «رب» می‌کنی
ببین چه طوری دارد تربیتت می‌کند...

(!) تعریف‌مان از معمولی چیست؟ اگر از آدم‌های جامعه میانگین بگیریم. میانگین آدم‌های جامعهٔ فعلی ما این‌طوری نیستند
(!) یک بار توی یک آشفته حالی دورهٔ دکتری که حسابی حالم از استاد راهنمایم بدجوری گرفته بود؛ رو کرده بودم به عکس حرم امیرالمؤمنین گفته بودم می‌شود یک راهنمایی را بگذارید سر راهم؟ 

گاهی به مو می‌رسد و الان از آن موقع‌هاست. فقط این سوال مرا نگه می‌دارد:


Why there is something rather than nothing?

 

پلکی بزن که هدایت شود دلم
حر با نگاه تو سپر را زمین گذاشت

 

نتیجهٔ اقدام دیروزم منفی بود
البته این احتمال را می‌دادم
ولی دست کم خودم را در آینده سرزنش نخواهم کرد که چرا برای آن حتی یک قدم هم بر نداشتی و عنوانش نکردی؟

شاید اگر مورد آخر بی‌تاثیر بود باز هم تلاش می‌کردم ولی نمی‌توان دل انسان‌ها را عوض کرد و می‌دانم ادامهٔ تلاش من شایسته نیست

من هم که نتیجه را سپرده بودم به امام زمان. دیگر چه حرفی باقی می‌ماند؟ 

وقتی نتیجه را سپرده‌ام به ایشان یعنی اینکه هر طور ایشان بخواهند می‌تواند اتفاقات تغییر کند؛ او حتی می‌تواند خیال و دل و فکر افراد را تغییر دهد و حال که چنین شده یعنی ایشان چنین چیزی نخواسته و خب دیگر چه حرفی می‌ماند؟ هر آنچه که او اراده کند همان مطاع باید باشد. عمری توی جامعهٔ کبیره خواندم بابی انت و امی و نفسی. اگر راست بگویم باید به آنچه برایم مقدر می‌شود رضایت بدهم. تلاشم را هم که کردم.

اگرچه شاید تا مدتی که نمی‌دانم چه قدر خواهد بود دلسرد و بی‌روح باشم ولی دست‌کم پریشان‌حال و آشفته نیستم

به برادر بزرگم گفتم نیت‌‌های استخاره‌‌ها را و ماجرا را
گفت برداشتت درست نبوده از استخاره‌ها و حتی به نظرش برعکس بوده و استخارهٔ اول چندان خوب نبوده و استخارهٔ دوم خوب
گفت کاری که می‌خواستی بکنی عقلی بوده نه احساسی

گفت تا آنجایی که مرا می‌شناسد کارهایم عقلی بوده‌اند و نه احساسی 
و بازم نداشت از انجام دادنش

تهش گفت حتی اگر نشود دست‌کم خیالت راحت می‌شود از اینکه برایش تمام تلاشت را کرده‌ای

هیچ وقت در آینده خودت را سرزنش نخواهی کرد که ای کاش این کار می‌کردی 

 

صادق باشم اگر عقلی بوده از عقلم می‌ترسم که چنین کاری را پیشنهاد داده. قبلا از احساسم می‌ترسیدم الان از عقلم هم.

انجامش دادم و هیچ ایده‌ای ندارم که نتیجه‌اش چه خواهد شد

فقط به امام زمان گفتم خودتان نتیجه را تبدیل کنید به هرچه صلاح هست من که نمی‌دانم خیر در چه چیزی است...

می‌دانم اگر انجام کارم نتیجهٔ عملی داشته باشد، احتمالا پس از عطف زندگی، همهٔ فامیل درباره‌اش پچ پچ خواهند کرد. عده‌ای تحسین می‌کنند و عده‌ای سرزنش و حتی شاید کسی از آن علیه من سوء استفاده کند و به من طعنه یا کنایه بزند

به هر حال امروز انجامش دادم و نتیجه‌اش را سپردم به خدا و امام زمان

دغدغه‌ام مقداری کم شد. حال کمی فکرهای آشفته ذهنم را رها کردند اگرچه هنوز می‌آیند و می‌روند ولی دست کم این یک مورد دیگر مرا از انجام‌ کارها نمی‌تواند باز بدارد چون تمام تلاشم را دست کم فکر می‌کنم که کرده‌ام

 

اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مُباح

صلاحِ ما همه آن است کان تو راست صلاح

سَوادِ زلفِ سیاهِ تو جاعِلُ الظُّلُمات

بَیاضِ رویِ چو ماهِ تو، فالِقُ الاَصباح

ز چینِ زلفِ کمندت کسی نیافت خلاص

از آن کمانچهٔ ابرو و تیرِ چشم، نَجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان

که آشنا نکند در میان آن، مَلّاح

لبِ چو آبِ حیاتِ تو هست قُوَّتِ جان

وجودِ خاکیِ ما را از اوست ذکرِ رَواح

بداد لعلِ لبت بوسه‌ای به صد زاری

گرفت کام دلم زو به صد هزار اِلحاح

دعای جانِ تو وردِ زبان مشتاقان

همیشه تا که بُوَد متصل مَسا و صَباح

صَلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح

 

حافظ

امتحان یک بار دوبار سه‌بار چهار بار ... جسابش از دستم خارج است و دلم بریده

دلم می‌خواهد به خدا بگویم: مگر ما به جز بندهٔ معمولی چیز دیگری هستیم که این قدر مورد امتحان واقع می‌شویم؟
من یکی دیگر طاقتم به سر آمده
انگار نه انگار که تو صدای ما را می‌شنوی
منصفانه نیست که همه‌اش تو بلا بفرستی ما صبر کنیم
خب دعای ما را اجابت کن تو که گفته‌ای مرا بخوانید تا اجابت‌تان کنم


فقط یک حالت به مخیله‌ام خطور می‌کند این هست که من مدام در حال رفوزه شدن هستم که امتحان‌ها تمام نمی‌شود :(
الغوث!

بعدا نوشت:
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ وَ کُلَّ خَطِیئَةٍ أَخْطَأْتُهَا 

خدایا! بیامرز برای من آن گناهانی را که پرده حرمت را می درد، خدایا! بیامرز برای من آن گناهانی را که کیفرها را فرو می بارند، خدایا! بیامرز برایم گناهانی را که نعمتها را دگرگون می سازند، خدایا! بیامرز برایم آن گناهانی را که دعا را باز می دارند، خدایا! بیامرز برایم گناهانی که بلا را نازل می کند،خدایا! بیامرز برایم همه گناهانی را که مرتکب شدم، و تمام خطاهایی که به آنها آلوده گشتم

بعضی اوقات جواب استخاره‌ها نسبت به نیت آدم عحیب می‌آید

امروز از پدرم خواستم دو استخاره برایم بگیرند

اولی به نیت این بود که صبر پیشه کنم و راضی باشم به اتفاقی که افتاده و تصمیمی که گرفته شده این آیه آمد: «إِنْ هَٰذَا إِلَّا خُلُقُ الْأَوَّلِینَ» (شعرا ۱۳۷)
و گفتند که خوب است.

دومی به نیت این بود که تلاش کنم و اقدام کنم برای تغییر تصمیم یک نفر و خودم باشم که جلو بیفتم در حالی می‌دانستم تبعات زیادی تا آخر عمر خواهد داشت این آیه پاسخ بود: «وَأَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِمَا یُوحَىٰ» (طه ۱۳)

پدرم در ادامه بدون اینکه نیت مرا بدانند پاسخ گفتند خوب هست ولی با زحمت زیاد و عافیت هم ندارد... 

ولی من برداشتم باتوجه به نیتم این بود که «ای بنده! فستمع! گوش بکن! به همان پاسخ نیت اولت و سعی کن پریشانی نورزی و صبور باشی که این بالاخره سرنوشت تو خواهد بود»

امیدوارم که برداشتم درست بوده باشد :-|

 

قطعا لطف است
ولی پشتش شرمندگی دارد و تو به خودت بد و بیراه می‌گویی که خب چرا فلان نکردم که بعدش چنین بشود :(
خب آخر من یک نفر تنها سختم هست خب بروم در یک جمعی چنین :(
من این شکلی بزرگ نشده‌ام و بعضی از اعضای خانواده‌ام هم لااقل تا همین کمی پیش‌تر به شدت حساس بوده‌اند روی این چیزها (دست‌کم من چنین تصوری داشته‌ام)
ایموجی سر کوباندن به دیوار



 

کمی‌ پیش‌تر در اوج پریشانی درونی و حال خراب پدرم زنگ زدند
ماجرا را می‌دانست و حرف زدیم
از لطف‌های خدا گفت که چه قدر ما نمی‌دانیم‌شان
بعد چند جمله گفت که عین آب بود روی آتش
گفت: بچه‌هایی که کاری برای عزت پدر و مادرشان می‌کنند یا آن‌ها را خوشحال می‌کنند را خدا دوست دارد. تو برای من خوشحالی آورده‌ای پس حتما خدا دوستت دارد نگران نباش. این یک امتحان صبر برای توست. از درون آرام شدم...
دلم می‌خواست پیشش می‌بودم سرم را می‌گذاشتم روی سینه‌اش بعد او سفت مرا فی ما بین آغوشش فشار می‌داد و می‌چلاند
چه قدر پدرها عزیز و نازنین و مهربان هستند. اگر چه قدر خدا را بابت نعمت وجودش شکر کنم کافی است؟!

بعد یادم افتاد به این فراز «الامام اب الشفیق» ...
امام پدر دل‌سوز است.

از پدر مهربان‌تر