اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۴۳ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

احساس گیجی دارم
بارها خدا را رب خوانده‌ام
ترتیب خدا تربیت عجیبی است
این دو سه ماه اخیر یا شاید نه مثلا یک سال اخیر یا حتی چند سال اخیر
طوری اتفاقات آمده‌اند و رفته‌اند که حس عجیبی نسبت به تربیت کردن خدا دارم

مثلا دو ماه پیش بود فکر کنم که گفتم این که نمی‌شود یا خیلی بعید هست بشود و برای خودم برنامه‌ریزی‌هایی می‌کردم. بعدش طی یک هفته دو مورد عجیب آقایان عین و سین را خدا با ترتیب عجیبی سر راهم گذاشت که نشانم دهد دیدی که چیزی که فکر می‌کردی اصلا وجود خارجی ندارد را من در خزانه‌ام دارم و ایناها ببین سر یک هفته چه کرده‌ام؟! بعد اینکه متحیر و ترسناک بودم و البته امیدوار و شگفت‌زده ... دوباره خودش همانی که فکر می‌کردم و برنامه‌ریزی کرده بودم اصلا برای این دنیای من احتمالا نیست. خودش از در خزانهٔ غیبش یک نمونه‌اش را نشانم داده بود و آورده بودش سر راهم را روزی‌ام نکرد. به برادر بزرگ که گفتم. گفت خب از همهٔ این اتفاقات می‌توانی نتیجه بگیری که خدا می‌خواسته بدانی که همه چیز در خزانهٔ غیبش دارد و بی‌خود فکر برنامه‌ریزی فلان‌طور نکنی که اگر او اراده کند خواهد شد. یک جورهایی حالم گرفته شد و گفتم خب چرا خدا چنین می‌کند؟ می‌آید فقط نشان بدهد به بنده که ببین دارم و چه‌ها می‌توانم بکنم! من که می‌دانستم او قادر هست و همه چیز دارد! اصلا آنچه که می‌خواهم را اگر اراده کند، خلق می‌کند! چه برسد به اینکه توی خزانه‌اش داشته باشد. این که فقط نشانم بدهد و بعد ندهد و بگذارد که من بروم پی‌همان برنامه‌ریزی‌های دنیوی خودم؛ آیا حال گرفتن نیست؟ بردارم گفت نه. گفت کار خدا به انسان نبرده است. تو چه می‌دانی؟ نباید چرا بگویی! بخواهد می‌تواند بهتر از عین‌ها و سین‌ها سر راهت قرار بدهد
و منی که نمی‌دانستم و خسته و ملول بودم دلخور می‌شدم 
این ندانستن حکمت‌های خدا دلخورم می‌کرد 
که خدایا از منِ ضعیف حقیر مسکین نیازمند چه انتظاراتی داری؟
و این دلخوری مرا می‌برد تا سر حد اینکه خب خدایا چرا؟ حتی فکرهای پرت و پلایی که: اصلا خدایا هستی؟ نکند بیگ‌بنگ درست باشد و ما تصادفی خلق شده‌ایم!؟ حتی ریاضیات و احتمالات و فیزیک را در نظر بگیریم دارند می‌گویند در این عظمت کهکشان خب طبیعی است که تصادفی یک موجوداتی چنین مثل ما خلق شوند! تصادفی! بعد یک سوال از فیزیک بنوشیم به یادم می‌آمد که چرا چیزی بوده اصلا که بخواهد چنین اتفاقات تصادفی رخ دهد؟ می‌توانست نباشد! آن چیزی که بوده چرا بوده؟ وجودش از کجا در هستی بوجود آمده؟
تا یک قدمی بی‌خدایی انگار می‌رفتم و بر می‌گشتم ...
بعد یادم می‌آمد یک بار خطاب به منتقم خون خدا نوشته‌بودم حتی اگر همه بگویند که همه چیز تصادفی است؛ حاضرم زندگی‌ام را قمار کنم برای شما و شرط ببندم که نه.
و توی دلم می‌گفتم خودت هدایتم کن! مگر نگفته‌اند که طبیب قلوب هستی؟ ببین قلب من چه مشکلی دارد که دارد برای خودش گله و چرا می‌کند در کار خدا که درستش این است نباید بکند؟ چه مشکلی پیدا کرده که رقتش کم شده؟ این خیال و افکار عجیب و شبهه انگیز از کدام سوراخ و شکاف‌هایی دارد سرریز می‌شود توی آن؟!

 

توی همین ماجراها
یک نفر می‌آید و به تو می‌گوید اصلا چرا خودت را درگیر چیزهای غیراصلی می‌کنی؟ بیا به همان اصلی‌ها فکر کن

این شخص حتی یک طورهایی با تو برخورد می‌کند که فکر می‌کنی اگر یک آدم در ظاهر معمولی (!) این قدر می‌تواند وسعت ادب، احترام و مهربانی و بزرگ‌منشی و اغماض از کوتاهی‌ها داشته باشد؛ آن وجودی که همهٔ خوبی‌ها از او سرچشمه می‌گیرد دیگر کیست؟! هیچ درکی از خوبی‌های او نداری...!
بعد می‌فهمی که هیچ درکی از این فراز که امام اخ الشقیق هست هم نمی‌توانی داشته باشی
هیچ درکی از اینکه امام کیست نمی‌توانی داشته باشی
ببین چه طوری گاهی اسباب راه فهمیدن مسیر را برایت فراهم کرده؟ ببین چه آدم‌های خوبی سر راهت قرار داده ...
بعد یک مرتبه یاد «رب» می‌کنی
ببین چه طوری دارد تربیتت می‌کند...

(!) تعریف‌مان از معمولی چیست؟ اگر از آدم‌های جامعه میانگین بگیریم. میانگین آدم‌های جامعهٔ فعلی ما این‌طوری نیستند
(!) یک بار توی یک آشفته حالی دورهٔ دکتری که حسابی حالم از استاد راهنمایم بدجوری گرفته بود؛ رو کرده بودم به عکس حرم امیرالمؤمنین گفته بودم می‌شود یک راهنمایی را بگذارید سر راهم؟ 

گاهی به مو می‌رسد و الان از آن موقع‌هاست. فقط این سوال مرا نگه می‌دارد:


Why there is something rather than nothing?

 

پلکی بزن که هدایت شود دلم
حر با نگاه تو سپر را زمین گذاشت

 

نتیجهٔ اقدام دیروزم منفی بود
البته این احتمال را می‌دادم
ولی دست کم خودم را در آینده سرزنش نخواهم کرد که چرا برای آن حتی یک قدم هم بر نداشتی و عنوانش نکردی؟

شاید اگر مورد آخر بی‌تاثیر بود باز هم تلاش می‌کردم ولی نمی‌توان دل انسان‌ها را عوض کرد و می‌دانم ادامهٔ تلاش من شایسته نیست

من هم که نتیجه را سپرده بودم به امام زمان. دیگر چه حرفی باقی می‌ماند؟ 

وقتی نتیجه را سپرده‌ام به ایشان یعنی اینکه هر طور ایشان بخواهند می‌تواند اتفاقات تغییر کند؛ او حتی می‌تواند خیال و دل و فکر افراد را تغییر دهد و حال که چنین شده یعنی ایشان چنین چیزی نخواسته و خب دیگر چه حرفی می‌ماند؟ هر آنچه که او اراده کند همان مطاع باید باشد. عمری توی جامعهٔ کبیره خواندم بابی انت و امی و نفسی. اگر راست بگویم باید به آنچه برایم مقدر می‌شود رضایت بدهم. تلاشم را هم که کردم.

اگرچه شاید تا مدتی که نمی‌دانم چه قدر خواهد بود دلسرد و بی‌روح باشم ولی دست‌کم پریشان‌حال و آشفته نیستم

به برادر بزرگم گفتم نیت‌‌های استخاره‌‌ها را و ماجرا را
گفت برداشتت درست نبوده از استخاره‌ها و حتی به نظرش برعکس بوده و استخارهٔ اول چندان خوب نبوده و استخارهٔ دوم خوب
گفت کاری که می‌خواستی بکنی عقلی بوده نه احساسی

گفت تا آنجایی که مرا می‌شناسد کارهایم عقلی بوده‌اند و نه احساسی 
و بازم نداشت از انجام دادنش

تهش گفت حتی اگر نشود دست‌کم خیالت راحت می‌شود از اینکه برایش تمام تلاشت را کرده‌ای

هیچ وقت در آینده خودت را سرزنش نخواهی کرد که ای کاش این کار می‌کردی 

 

صادق باشم اگر عقلی بوده از عقلم می‌ترسم که چنین کاری را پیشنهاد داده. قبلا از احساسم می‌ترسیدم الان از عقلم هم.

انجامش دادم و هیچ ایده‌ای ندارم که نتیجه‌اش چه خواهد شد

فقط به امام زمان گفتم خودتان نتیجه را تبدیل کنید به هرچه صلاح هست من که نمی‌دانم خیر در چه چیزی است...

می‌دانم اگر انجام کارم نتیجهٔ عملی داشته باشد، احتمالا پس از عطف زندگی، همهٔ فامیل درباره‌اش پچ پچ خواهند کرد. عده‌ای تحسین می‌کنند و عده‌ای سرزنش و حتی شاید کسی از آن علیه من سوء استفاده کند و به من طعنه یا کنایه بزند

به هر حال امروز انجامش دادم و نتیجه‌اش را سپردم به خدا و امام زمان

دغدغه‌ام مقداری کم شد. حال کمی فکرهای آشفته ذهنم را رها کردند اگرچه هنوز می‌آیند و می‌روند ولی دست کم این یک مورد دیگر مرا از انجام‌ کارها نمی‌تواند باز بدارد چون تمام تلاشم را دست کم فکر می‌کنم که کرده‌ام

 

اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مُباح

صلاحِ ما همه آن است کان تو راست صلاح

سَوادِ زلفِ سیاهِ تو جاعِلُ الظُّلُمات

بَیاضِ رویِ چو ماهِ تو، فالِقُ الاَصباح

ز چینِ زلفِ کمندت کسی نیافت خلاص

از آن کمانچهٔ ابرو و تیرِ چشم، نَجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان

که آشنا نکند در میان آن، مَلّاح

لبِ چو آبِ حیاتِ تو هست قُوَّتِ جان

وجودِ خاکیِ ما را از اوست ذکرِ رَواح

بداد لعلِ لبت بوسه‌ای به صد زاری

گرفت کام دلم زو به صد هزار اِلحاح

دعای جانِ تو وردِ زبان مشتاقان

همیشه تا که بُوَد متصل مَسا و صَباح

صَلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح

 

حافظ

امتحان یک بار دوبار سه‌بار چهار بار ... جسابش از دستم خارج است و دلم بریده

دلم می‌خواهد به خدا بگویم: مگر ما به جز بندهٔ معمولی چیز دیگری هستیم که این قدر مورد امتحان واقع می‌شویم؟
من یکی دیگر طاقتم به سر آمده
انگار نه انگار که تو صدای ما را می‌شنوی
منصفانه نیست که همه‌اش تو بلا بفرستی ما صبر کنیم
خب دعای ما را اجابت کن تو که گفته‌ای مرا بخوانید تا اجابت‌تان کنم


فقط یک حالت به مخیله‌ام خطور می‌کند این هست که من مدام در حال رفوزه شدن هستم که امتحان‌ها تمام نمی‌شود :(
الغوث!

بعدا نوشت:
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ وَ کُلَّ خَطِیئَةٍ أَخْطَأْتُهَا 

خدایا! بیامرز برای من آن گناهانی را که پرده حرمت را می درد، خدایا! بیامرز برای من آن گناهانی را که کیفرها را فرو می بارند، خدایا! بیامرز برایم گناهانی را که نعمتها را دگرگون می سازند، خدایا! بیامرز برایم آن گناهانی را که دعا را باز می دارند، خدایا! بیامرز برایم گناهانی که بلا را نازل می کند،خدایا! بیامرز برایم همه گناهانی را که مرتکب شدم، و تمام خطاهایی که به آنها آلوده گشتم

بعضی اوقات جواب استخاره‌ها نسبت به نیت آدم عحیب می‌آید

امروز از پدرم خواستم دو استخاره برایم بگیرند

اولی به نیت این بود که صبر پیشه کنم و راضی باشم به اتفاقی که افتاده و تصمیمی که گرفته شده این آیه آمد: «إِنْ هَٰذَا إِلَّا خُلُقُ الْأَوَّلِینَ» (شعرا ۱۳۷)
و گفتند که خوب است.

دومی به نیت این بود که تلاش کنم و اقدام کنم برای تغییر تصمیم یک نفر و خودم باشم که جلو بیفتم در حالی می‌دانستم تبعات زیادی تا آخر عمر خواهد داشت این آیه پاسخ بود: «وَأَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِمَا یُوحَىٰ» (طه ۱۳)

پدرم در ادامه بدون اینکه نیت مرا بدانند پاسخ گفتند خوب هست ولی با زحمت زیاد و عافیت هم ندارد... 

ولی من برداشتم باتوجه به نیتم این بود که «ای بنده! فستمع! گوش بکن! به همان پاسخ نیت اولت و سعی کن پریشانی نورزی و صبور باشی که این بالاخره سرنوشت تو خواهد بود»

امیدوارم که برداشتم درست بوده باشد :-|

 

قطعا لطف است
ولی پشتش شرمندگی دارد و تو به خودت بد و بیراه می‌گویی که خب چرا فلان نکردم که بعدش چنین بشود :(
خب آخر من یک نفر تنها سختم هست خب بروم در یک جمعی چنین :(
من این شکلی بزرگ نشده‌ام و بعضی از اعضای خانواده‌ام هم لااقل تا همین کمی پیش‌تر به شدت حساس بوده‌اند روی این چیزها (دست‌کم من چنین تصوری داشته‌ام)
ایموجی سر کوباندن به دیوار



 

کمی‌ پیش‌تر در اوج پریشانی درونی و حال خراب پدرم زنگ زدند
ماجرا را می‌دانست و حرف زدیم
از لطف‌های خدا گفت که چه قدر ما نمی‌دانیم‌شان
بعد چند جمله گفت که عین آب بود روی آتش
گفت: بچه‌هایی که کاری برای عزت پدر و مادرشان می‌کنند یا آن‌ها را خوشحال می‌کنند را خدا دوست دارد. تو برای من خوشحالی آورده‌ای پس حتما خدا دوستت دارد نگران نباش. این یک امتحان صبر برای توست. از درون آرام شدم...
دلم می‌خواست پیشش می‌بودم سرم را می‌گذاشتم روی سینه‌اش بعد او سفت مرا فی ما بین آغوشش فشار می‌داد و می‌چلاند
چه قدر پدرها عزیز و نازنین و مهربان هستند. اگر چه قدر خدا را بابت نعمت وجودش شکر کنم کافی است؟!

بعد یادم افتاد به این فراز «الامام اب الشفیق» ...
امام پدر دل‌سوز است.

از پدر مهربان‌تر

یک شبه‌طنز بی‌مزه و البته ناصحیح هست که می‌گوید: طرف برای خواسته‌اش می‌رود بالای تیری که دعایش به آسمان نزدیک‌تر باشد؛ بادی می‌وزد و از بالای تیر می‌افتد. رو می‌کند به آسمان و می‌گوید: خدایا بگو نمی‌دهم! چرا هُل می‌دهی؟
ته ماجرای گفت‌گوی آن طرف با خدا شبیه حال من هست ...

خدایا حکمت این امتحان‌های عجیبت چیست؟
این بنده که برایش نیازهایی قرار داده‌ای، چارهٔ نیازهایش را هم در یک قدمی‌اش می‌گذاری و اصلا خودت چنین دست‌ تقدیر را جور می‌کنی که این‌طوری پیش برود، بعد دوباره خودت مقدر می‌کنی که نتواند برسد؟ خودت مقدر می‌کنی که چنین درمانده بماند؟ مگر نه اینکه انت الغنی و انا الفقیر و هل الیرحم الفقیر الا الغنی؟! این خیلی عجیب است از یک بی‌نیازی چون تو، که به نیازمندی چون من رحم نکند و چنین جواب استخاره‌ای را تقدیر کند که مثل منی آشفته و پریشان و دل‌مرده باقی بماند... 
خدایا اگر قرار نیست برایم مقدر کنی، پس چرا چنین مسیرهای عجیبی می‌چینی؟ می‌خواهی چه چیزی در منِ نیازمند را بیازمایی؟ من بندهٔ ناتوان ضعیف بی‌چیز مسکین و فقیر تو هستم و اگر دارایی و نعمتی دارم از خودت بوده و هست و خواهد بود... کاش حکمت تقدیرهایت را می‌فهمیدم که کمتر پریشان باشم از این‌ها که چنین رقم می‌خورند.