اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۷ مطلب با موضوع «محرم» ثبت شده است

هر واژهٔ کریم، بُوَد مَصدَرشْ حسن

هرکس کریم شد، بِشَودْ سَرْوَرَشْ حسن

 

هر کفتری که جلد حرم، روی گنبد است

قلبش حسین گوید و بال و برش حسن

 

یک ابتدای سرخ، و یک انتهای سبز

آغاز راه، بوده حسین، آخرش حسن

شاعر: نمی‌دانم

همین جمعهٔ پیش بود که داشتم می‌لرزیدم و تب داشتم. زیر پتو برای خودم گوشی رو یه دستی گرفته بودم و از بی‌حالی همین‌طوری بی‌فکر صفحات اینستاگرام رو بالا و پایین می‌کردم که یه متن حسابی نظرم رو جلب کرد. دلم خواست اینجا سیوش کنم برای خودم که بعدا باز بخونم ولی اون موقع حال نداشتم

 

متن در مورد بخش گمشدگان نمی‌دونم کدوم حرم بود. اونایی که عتبات مشرف شدند می‌دونند که نزدیک حرم یک کانکس‌طوری یا غرفه‌ای وجود داره که افرادی که هم‌رو گم می‌کنند، یا کسی که کاروانش رو گم کرده یا خانواده‌ای که بچه‌اش رو پیدا نمی‌کنه؛ یا بچه‌ای که پیدا شده و یا امثال این‌ها رو اعلام می‌کنه. مثلا میگه:«زهرا رضوانی، زهرا رضوانی. خانوادهٔ شما محل قرار منتظرتان هستند». یا «محمد اکبری، محمد اکبری، لطفا به بخش گمشدگان مراجعه کنند. مدیر کاروان منتظر شماست»  یا حتی عربی:«علی بن آل‌یعقوب، علی بن آل‌یعقوب ...»

 

این متن که یک لحظه دلم رو برد این شکلی بود:



گفتم صدا بزنن.

یابن الحسن ...

بیا سر قرارمون ...

من و دوستام منتظرتیم ...

بعد یادمون اومد، این ماییم که گُم شدیم

 

متن از: سرکارخانم یلدا کرایه‌چیان

 

 

 

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند

گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت
ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت

ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را
پسر ام بنین و پسر فاطمه را

قمر هاشمی از اصل و نَسَب می گوید
دیگری هم اَنا قتّالُ عرب می گوید

پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر
سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر

گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند
زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند

شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر
حمزه و جعفر طیار، نه، طوفانی تر

شانه در شانه دوتا کوه، خودت می دانی
در دلِ لشکرِ انبوه، خودت می دانی

که در آن لحظه جهان، از حرکت افتاده ست
اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست

ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان
شاه شمشماد قَدان، خسرو شیرین دهنان

ماه، در کسوت سقا به میان آمده است
رود برخواست، که موسی به میان آمده است

رود، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد
رود، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد

ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو
مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو

ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده
غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده

رود را تا به ابد، تشنه ی مهتاب گذاشت
داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت

لب اگر تر کند از چشمه ی دریا عباس
چه جوابی بدهد ام بنین را عباس؟

می توانست به آنی همه را سنگ کند
نشد آنگونه که می خواست دلش، جنگ کند

دستش افتاده ولی، راه دگر پیدا کرد
کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد

دیگر این مشک نه مشک است که میخانه ی اوست
چشم امید رباب است که بر شانه ی اوست

عمق این مرثیه را مشک و علم میدانند
داستان را همه ی اهل حرم می دانند

بعد عباس دگر آب سراب است، سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است، رباب

بنویسید که در علقمه عباس افتاد
قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد

چه بگویم که چه شد؟ یا که چه بر سر آمد؟
ناگهان رایحه ی چادر مادر آمد

پسرم! دست مریزاد قیامت کردی
تا نفس داشتی از عشق، حمایت کردی

از تماشای تو مهتاب پر از نور شود
چشم شوری که تو را چشم زده، کور شود

آسمان ها همه یکپارچه بارانیِ توست
من بمیرم ، عرق شرم به پیشانی توست

داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد
رفتنت حرمله را حرمله تر خواهد کرد

مشک خالی شده، برخیز که تا برگردیم
اتفاقیست که افتاده؛ بیا برگردیم

آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود
دختر فاتح خیبر به اسارت نرود ...

شاعر: فکر کنم آقای برقعی

به نام نامی سر ، بسمه‌ تعالی سر
بلندمرتبه پیکر ، بلندبالا سر
.
فقط به تربت اعلات ، سجده خواهم کرد
که بنده‌ ی تو نخواهد گذاشت ، هرجا سر
.
قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق
که پر شده است جهان ، از حسین سرتاسر
.
نگاه کن به زمین ! ما رأیت إلا تن
به آسمان بنگر ! ما رأیت إلا سر
.
سری که گفت : ” من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می‌ روم با سر
.
هر آنچه رنگ تعلق ، مباد بر بدنم
مباد جامه ، مبادا کفن ، مبادا سر “
.
همان سری که ” یحب الجمال ” محوش بود
جمیل بود ، جمیلا بدن ، جمیلا سر
.
سری که با خودش آورد بهترین‌ ها را
که یک به یک ، همه بودند سروران را سر
.
زهیر گفت : حسینا ! بخواه از ما جان
حبیب گفت : حبیبا ! بگیر از ما سر
.
سپس به معرکه عابس ، ” أجنّنی ” گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
.
بنازم ” أم وهب ” را ، به پاره تن گفت
برو به معرکه با سر ولی میا با سر

.

خوشا به حال غلامش ، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر ، روی پای مولا سر
.
چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید
به روی چادر زهرا گذاشت سقا ، سر
.
در این قصیده ولی آن که حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
.
همان که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود ، پا تا سر
.
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت ، سرتاسر
.
میان خاک ، کلام خدا مقطعه شد
میان خاک ؛ الف ، لام ، میم ، طا ، ها ، سر
.
حروف اطهر قرآن و نعل تازه‌ ی اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ ها سر
.
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
.
جدا شده است و سر از نیزه‌ ها درآورده است
جدا شده است و نیفتاده است از پا سر
.
صدای آیه ی کهف الرقیم می‌ آید
بخوان ! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
.
بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
.
عقیله ، غصه و درد و گلایه را به که گفت ؟
به چوب ، چوبه ی محمل ، نه با زبان ، با سر
.
دلم هوای حرم کرده است می‌ دانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر

 

شاعر: سید حمیدرضا برقعی

گاهی به مو می‌رسد و الان از آن موقع‌هاست. فقط این سوال مرا نگه می‌دارد:


Why there is something rather than nothing?

 

پلکی بزن که هدایت شود دلم
حر با نگاه تو سپر را زمین گذاشت

 

مینی مالیست‌ها بلدند با کم‌ترین کلمات، بیشترین تصویرها و معناها را بسازند. مینی‌مالیست‌ها داستان اگر بخواهند بنویسند برای شخصیت پردازی، صفحه صفحه کلمه خرح نمی‌کنند، شخصیت‌هایشان را در دل اتفاقات و با کم‌ترین کلمه‌ها معرفی می‌کنند. مینی‌مالیست‌ها نامه هم اگر بخواهند بنویسند، کلمه‌ها را در حداقلی‌ترین شکل اما تاثیرگذارترین حالت استفاده می‌کنند. مثلا شاید سلام و احوال‌پرسی را از اول متن‌شان حذف کنند. شاید «جناب آقای» یا «سرکارخانم» را هم حذف کنند، چون بود و نبود این‌ها تاثیری روی خط اصلی ماجرا ندارد.

یک مینی‌مالیست در ۱۴۰۰ سال پیش نامه‌ای مهم و سرنوشت‌ساز را این‌طور شروع کرده:« اما بعد، فانه کتب الی شیعتی من اهل الکوفه» ترجمه‌اش می‌شود اینکه:«اصل مطلب اینکه، هواداران کوفی من برایم نامه نوشته‌اند» تا همین‌جای متن را ببینید چقدر محکم و جدی است. نویسنده نامه بی آنکه لازم باشد جمله‌پردازی‌های فراوان کند به خواننده متن حالی کرده که جای پایش در شهر کوفه محکم است، چون هوادارانی در آنجا دارد. بعد گفته تصمیم که می‌خواهد بگوید، بر اساس حدس و خیال و توهم نیست، بلکه پشتوانه‌اش سند مکتوبی از شاهدان میدانی و یاران وفادارش در خود شهر کوفه است.

 

حالا این سند تازه از کوفه رسیده چه چیزی می‌گوید:«یخبرونی ان ابن عقیل بالکوفه یجمع الجموع» یعنی این که «مسلم بن عقیل، دارد حزب تشکیل می‌دهد و جمعیت‌سازی می‌کند و همه را دور خودش جمع می‌کند». نویسنده نامه، متن نوشتن را بلد است، بلد است ارجاعات فرامتنی بدهد تا خواننده بی آنکه چیزی اضافه در متن بخواند جیزهای زیادی به ذهنش اضافه شود. آوردن اسم «مسلم‌بن عقیل» کافی است تا مخاطب نامه حساب کار دستش بیاید. خوانند هم عقیل را می‌شناسد هم پسرش مسلم را و هم  پدرش ابوطالب را. می‌داند مسلم از بنی هاشم است، می‌داند هر قدر جمعیت زیر پرچم بنی‌هاشم زیاد بشود پرچم بنی امیه بی‌هوادارتر می‌شود.

 

خب حالا این جمعیت‌سازی مگر خلاف قانون است؟ مگر ایرادی دارد «لشق عصا المسلمیمن» هدف این آقای مسلم بن عقیل تخم پراکندگی کاشتن و شکاف مذهبی ساختن و از بین بردن وجدت ملی و ترویج اختلاف بین جامعه مسلمین است. این حرب‌بازی‌ها و یارکشی‌های جناب مسلم، خلاف امنیت ملی است. تا این جای نامه شرح وضعیت موجود در یکی از شهرهای استراتژیک جهان اسلام است. یک بار با عبارتی خودمانی‌تر مرورش کنیم« «من سند مجکمی دارم که مسلم بن عقیل در کوفه مشغول یارکشی است تا بین مسلمانان اختلاف بیاندازد و وحدت جامعهٔ مسلمین را از بین ببرد». انصافا اگر من و شما باشیم و این روایت، به نویسنده نامه و آن آدم با خیر که برای حرفش سند هم دارد، حق نمی‌دهیم نگران باشد؟

 

حق نمی‌دهیم اگر دستش می‌رسد و توانی دارد به داد جامعه مسلمانان برسد؟ من و شما باشیم و این روایت، علیه برهم زنندگان نظم عموومی تظاهرات نمی‌کنیم؟ می‌کنیم! آقای نویسنده با دو خطی روایتی که ساخته، ما را نگران جامعهٔ اسلامی کرده. حالا باید کاری کرد.

همان آقای نویسنده، می‌نویسد:«فسر حین قرأ کتابی هدا حتی تأتی اهل الکوفه» معنایش این است که «تا این نامه را خواندی راه بیفت و به کوفه برو» حق هم همین است دیگر. زمینی که در خطر است را نمی‌شود با کنترل از دور نجات داد.

 

باید یک فرمانده قوی در کوفه مستقر بشود بلکه توطئه و اختلاف افکنی مسلم را بشود خنثی کرد. خب قدم اول حضور میدانی چیست؟ «فتطلب ابن عقیل کطلب الخرزة حتّى تثقفه»، برو دنبال ابن عقیل در کوفه بگرد، مثل کسی که دانهٔ گوهری را روی زمین و بین سنگ‌ریزه‌ها جست‌جو می‌کند، آن قدر بگرد  تا پیداش کنی. نویسنده نامه در یک جمله هم اهمیت و نقش کلیدی مسلم را به خواننده نشان داده و هم از سختی کار حرف زده.

 

بعد از آنکه مسلم را پیدا کردی «فتوثقه او تقله او تنفیه والسلام». نوشتن یک پایان خوب، از سخت‌ترین کارها برای یک نویسنده است. پایانی که بتواند به ذهن مخاطب ضربه بزندو قابل پیش‌بینی نباشد. پیایانی که بتواند مخاطب را به نقطهٔ اوج هیجان برساند. نویسنده نامه پایان متنش را با ضرب آهنگی تند و جملاتی کوتاه و البته قاطع تمام می‌کند:«مسلم را یا به بند بکش، یا بکش، یا تبعیدش کن. والسلام». نامه مهر کاخ ریاست‌جمهوری دارد. نویسنده‌اش شخص اول یکی از بزرگ ترین کشورهای اسلامی جهان در سال ۶۰ هجری قمری است. یزید فرزند معاویه و نوه ابوسفیان در نامه‌ای سه جهار خطی، روایتی وارونه‌ای می‌سازد از فعالیت سیاسی اجتماعی نماینده امام زمان خودش در شهر کوفه. 

 

روایتی که جای شهید و جلاد تویش عوض می‌شود. روایتی که تویش مصلح احتماعی تبدیل به مفسد فی الارض می‌شود. روایتی که اگر آدم تاریخ ندانی بخواندش، حق را به یزید می‌دهد نه به مسلم و حزب امام. یزید در روایتش واقعیت‌ها را هم وارونه گفته و در نهایت تصویری ساخته که خواننده متن را همدل و همراه خودش کند. 

یزید کلمه‌ها را خوب می‌شناخته و ساختار روایت‌سازی را هم بلد بوده. یزید می‌دانسته می‌شود با کلمه‌ها هم آدم کشت بی‌آ‌ن‌که آب از آب تکان بخورد.

 

پی‌نوشت: متن نامه: «أمّا بعد؛ فإنّه کتب إلیَّ شیعتی من أهل الکوفة یخبروننی أنّ ابن عقیل بالکوفة یجمع الجموع لشقّ عصا المسلمین، فسر حین تقرأ کتابی هذا حتّى تأتی أهل الکوفة فتطلب ابن عقیل کطلب الخرزة حتّى تثقفه، فتوثقه أو تقتله أو تنفیه، والسلام

تاریخ طبری ج ۵ ص ۳۵۷

 

ترجمهٔ نامه: «امّا بعد، دوستداران من از مردم کوفه به من نوشته‏اند و خبر داده‌‏اند که ابن عقیل در کوفه جماعت فراهم مى‏کند تا میان مسلمانان اختلاف افکند. وقتى این نامه مرا خواندى، حرکت کن و پیش مردم کوفه رو و ابن عقیل را همچون دُرّی {که میان خاک گم شده باشد} بجوی تا بر او دست یابی. پس او را در بند کن یا بکُش یا از شهر بیرونش کن. و السلام»

 

متن از محمدرضا جوان‌آراسته