اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۸۳ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل :: پرت و پلا» ثبت شده است

یک نفر می‌شود دکتر ف یعنی استاد راهنمایم که خیلی هم راه نمی‌نماید و هرچه تو تلاش کرده باشی و نتیجه گرفته باشی، آخرش یک طوری برخورد می‌کند که یعنی او بوده که خسته شده و اصلا ایشان نبوده که نه درس داده، نه یاد داده ...

یک نفر می‌شود دکتر ع که استاد راهنمایم نیست ولی نه تنها راه می‌نماید بلکه از قصور و کوتاهی‌های من چشم‌پوشی می‌کند و یک طوری برخورد می‌کند که هیچ مشکلی نیست بلکه همیشه فرصت یاد گرفتن چیزهای جدید را در اختیارت می‌گذارد، به تو ماهگیری یاد می‌دهد ...

 

من عمیقا هر دوی ایشان را به خدا واگذار می‌کنم 

اولی را چنان که من را در طول این پنج سال اذیت کرده، خدا خودش به عدلش با او برخورد کند

دومی را چنان که در طول این سه سال که با لطفش و علمش راه نمایانیده، خدا با فضل و کرم بی‌نهایتش، با بهترین‌هایی که به بهترین خوب‌هایش می‌دهد جبران که نه، سرشار و لبریز از کرامت و برکاتش بنماید

همین

آقای دکتر گفته بودند قبل از رفتن من به اربعین سابمیت می‌کنیم
نکردند
گفتند تو برو سفر من خودم سابمیت می‌کنم
نکردند
گفتند توی این هفته که آمدی من سابمیت می‌کنم

نکردند
یکشنبه همین هفته گفتند دوشنبه سابمیت می‌کنیم

نکردند

دوشنبه گفتند امروز

و امروز که گفتم نمی‌خواهم درخواست حذف سنوات را ثبت کنم و بعدش پرسیدم که آیا مقاله‌مان را امروز سابمیت می‌کنیم یا خیر

گفتند خیر دقیقا یک کلمه «خیر»

انگار که لج کرده باشند بخاطر اینکه من دلم نمی‌خواهد بیشتر توی این بهشتی که جهنم است بمانم

گفتم می‌توانم بپرسم چرا؟

گفتند برای اینکه به نسخهٔ ایده‌آل من نرسیده

حتم دارم ایشان یک آدم کینه‌ای و لج‌باز با اختلال دو قطبی است

 

حق دارم از وی بیزار باشم. پدرم گفت نفرین نکن. گفت به خدا واگذارش کن. به خدا واگذارش می‌کنم.

خدا رو شکر که ایشان دیگر مدیر گروه نیستند. به مدیر گروه ایمیل زدم که یک وقت خالی بدهد با وی صحبت کنم

دلم می‌خواهد یک گوشه بنشینم و برای خودم گریه کنم
مادرم پشت تلفن می‌گوید: خب شاید تقدیرت این هست که بروی...

شمار موردها از دستم در رفته

ته دلم، دلم نمی‌خواهد جایی بروم
دلم می‌خواهد برای این مورد یک بهانه‌ای پیدا کنم

گفتم: ظاهرشان که مذهبی نمی‌خورد

اما خودم خوب می‌دانم که از روی ظاهر قضاوت کردن بدترین کار هست

داشتم فکر می‌کردم واقعا چرا مورد قبلی تقدیر نشد؟ کاش حکمت کار خدا را می‌دانستم کمی آرامشم بیش‌تر می‌شد

 

فکر می‌کنم با خودم، خدایا برای این بندهٔ بی‌نوا چه حکمتی مقرر کرده‌ای؟ خودت که خوب می‌دانی 

دَعَوْتُکَ یَا رَبِّ مِسْکِیناً ، مُسْتَکِیناً ، مُشْفِقاً ، خَائِفاً ، وَجِلًا ، فَقِیراً ، مُضْطَرّاً إِلَیْکَ 

احساس خستگی بی‌اندازه‌ای دارم

امروز تفسیر قمی آیهٔ ۴۰ قیامت رو باید احادیث ذیلش رو بررسی می‌کردم برای همون دورهٔ رجعت

دیدم که توی الوحی حدیثی از تفسیر قمی آورده که توی پایپ‌لاین ما ذیل این آیه در تفسیر قمی حدیثی نیست

بعد بررسی کردم دیدم که دادهٔ آی‌نور یک قسمتی از حدیث را نیاورده و رفته سراغ حدیث بعدی

البته توی نورلیب این حدیث کامل هست...
قبلا فکر می‌کردم آی‌نوری‌ها با بعضی از احادیث مشکل دارند؛ الان می‌بینم که نه، بی‌دقت بوده‌اند یک قسمتی از حدیث را جا انداخته‌اند
بعد به این فکر کردم که خب این‌ها هم انسان هستند

افرادی که حدیث را طی این قرون به ما رسانده‌اند هم انسان بوده‌اند و چه بسا در متون حدیثی که الان به دست ما رسیده، از این بی‌دقتی‌ها وجود داشته باشد ...

در کل پیام امام معصوم ممکن است کلی دست‌خوش تغییر شده باشد تا رسیده باشد به ما

کلی مطلب را یادشان رفته، یا جیا کردند یا تقیه کردند و ...

و هیچ نمی‌دانیم ...

البته شگفتی اینجاست با این همه گذشت زمان و احتمالا تغییرات و جا افتادگی‌ها و امثالهم باز ما تدبر و تأمل که می‌کنیم و عمیق که می‌شویم معرفت دریافت می‌کنیم

و این‌ها حتما از لطف خودشان هست که از روی این سیاهی‌های روی سپیدی بی‌اعتقاد نیستیم
آن هم در این دوران حیرانی
 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۳۲

زورکی بهم فروخت
پسرکی که قدش نصف قد من بود
آمد و گفت از من فال بخر امروز کسی از من فال نخریده
گفتم ممنونم نمی‌خواهم
دست کوچکش را مشت کرد گفت بزن قدش!
می‌دانستم کلکش را؛ همین چند روز پیش یکی مثل خودش با این ترفند به من دست‌مال کاغذی فروخته بود. دست کوچکش را مشت کرده بود و گفته بود بزن قدش!
من بی‌حواس، دستم را مشت کردم و مشتم را به مشتش زدم که مثلا زده باشم قدش ... که مشت کوچکش را باز کرد و یک شکلات قرمز خیلی فسقلی به من تعارف کرد. خنده‌ام گرفت شکلات را برداشتم و دیگر دلم نمی‌آمد از او چیزی نخرم. یک بستهٔ دستمال‌کاعذی درب و داغان را ۱۰هزارتومان خریدم

 

 

حالا این یکی پسر هم آمده بود و دست کوچکش را گرفته بود که بزنم قدش. دلم نمی‌آمد بگویم به این قد و بالای کوچک بگویم نه. گفتم توی مشتت شکلات داری حتما! گفت آره. و باز اصرار کرد که بزنم قدش! و من کوتاه آمدم و زدم قدش. نتیجه‌اش این شد که یک فال به من داد و زورکی دوستش هم یک دستمال‌کاغذی به من فروخت.

نتیجهٔ فال زورکی

 

 

شعر را در گنجور سرچ کردم:

 

اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول

رَسَد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا

فَراغ برده ز من آن دو جادویِ مَکحول

چو بر درِ تو منِ بینوایِ بی زر و زور

به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول

کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم؟

که گَشته‌ام ز غم و جورِ روزگار مَلول

منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول

خرابتر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت

که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول

دل از جواهرِ مِهرت چو صیقلی دارد

بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول

چه جرم کرده‌ام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو

که طاعتِ منِ بیدل نمی‌شود مَقبول

به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ

رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول

 


سال‌های ابتدایی دکتری که هنوز پر انرژی بودم یک بلاگ دیگر درست کرده بودم که توش مثلا مقاله خواندم یا ایده داشتم برای خودم بنویسم. ادامه ندادم
حالا تصمیم گرفتم باز این کار را انجام بدهم. کمی شاید پراکندگی‌های ذهنی انسجام بیابند و ضمن اینکه یک ذخیره‌ای خواهد بود برای اینکه بعدا بخوانم و بدانم چه نفهمیدم و پیگیری کنم.

چرا آدم‌ها تعارف دارند؟
یک بار یک نفر گفت تعارف مصداق دروغ است.

با بسیج شدن تمامی خانواده از جمله پدر و مادر و برادران و مادربزرگ و پدربزرگ و عمه و خاله و ... برای دعای کردن برای من(!)

امروز بالاخره مشکلی که در اثبات پیدا شده بود حل شد. یا لااقل بارقهٔ امیدی برای حل شدن آن تابیدین گرفت

داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد بروم دو هفته بخوابم و هیچ‌کاری نکنم

 

 

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی‌فروش

 

گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش

 

وان گَهَم دَر داد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش

 

با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام

نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

 

تا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی

گوشِ نامحرم نباشد جایِ پیغامِ سروش

 

گوش کن پند ای پسر وز بهرِ دنیا غم مَخور

گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش

 

در حریمِ عشق نَتْوان زد دَم از گفت و شنید

زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

 

بر بساطِ نکته‌دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموش

 

ساقیا مِی ده که رندی‌هایِ حافظ فهم کرد

آصِفِ صاحب‌قرانِ جرم‌بخشِ عیب‌پوش