اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۶۳ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل :: پرت و پلا» ثبت شده است

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

وز شما پنهان نشاید کرد سِرِّ مِی‌فروش

 

گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش

 

وان گَهَم دَر داد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بَرْبَط زنان می‌گفت نوش

 

با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام

نی گَرَت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

 

تا نگردی آشْنا زین پرده رَمزی نشنوی

گوشِ نامحرم نباشد جایِ پیغامِ سروش

 

گوش کن پند ای پسر وز بهرِ دنیا غم مَخور

گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش

 

در حریمِ عشق نَتْوان زد دَم از گفت و شنید

زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

 

بر بساطِ نکته‌دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموش

 

ساقیا مِی ده که رندی‌هایِ حافظ فهم کرد

آصِفِ صاحب‌قرانِ جرم‌بخشِ عیب‌پوش

«لَوْ أَنَّ أَشْیاعَنا وَفَّقَهُمُ اللهُ لِطاعَتِهِ عَلَى اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِى الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الُیمْنُ بِلِقائِنا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا».

 

این قسمتی از توقیع امام زمان به شیخ مفید است ظاهرا

می‌نویسم ظاهرا، چون دلایل زیادی وجود دارد که می‌گویند این توقیع ساختگی است...

 

من هم ساختگی بودنش را رد نمی‌کنم. دلایلی که آورده می‌شود علمی است و حوابی برای آن وجود ندارد

اما این بخشش... من فکر می‌کنم حقیقتی وجود داشته که تبدیل شده به این

در واقع برای هر چیز جعلی باید حق و باطل را آمیخت و من گمان می‌کنم این قسمت از توقیع حق است و راست

 

حالا چرا این را نوشتم؟ چون در تعامل با یکی از این شیعیان که به نظر می‌رسد محبت اهل‌البیت علیهم‌السلام را دارد و هم‌تیمی جدیدمان هست به مشکل برخورد کرده‌ام. لحن مکرر وی ترکیبی از طلب‌کارب، فضولی و راحتی است. و خیلی باخودم در تلاش هستم که برخورد شایسته‌ای داشته باشم ولی آخرش یک چیزی را یک طوری می‌گویم که نباید

 

بعد بنا به دست تقدیر دوباره متن این توقیع به ذهنم خطور می‌کند و بعدش قسمت  «انی سلم لمن سالمکم» زیارت عاشورا

و یک چیزی از درون نهیبم می‌زند حواست باشد، ظرفیت و مدل آدم‌ها با هم فرق دارد و او هم که سن و سالی ندارد؛ خام است و کم تجربه... سعی کن طوری برخورد کنی که لبخند رضایت بر صورت نازنین مولایت بنشانی

 

تعامل کردن گاهی خیلی سخت است

و لا یمکن الفرار من حکومتک!


پنج‌شنبه شب دو ساعت با دکتر مفیدی جلسه مجازی بود و کل اثبات را گفتم. 
در ظاهر خوب بود همه چیز. ایرادی پیدا نشد. دکتر گفتند ولی اینجا در قضیهٔ ۲.۲ که استقرا زده‌ای باید حالت عضو نبودن را هم ثابت کنی. این اثبات گپ دارد چون متقارن نیست.

 

الان بعد از جلسهٔ صبح شنبه نشسته‌ام پای نوشتن حالت باقی‌مانده و یا به اصلاح گپ اثبات. نیم ساعت هست که فهمیدم همین گپ کوچولو، همین حالت ساده که من نمی‌دانستم وقتی استقرا روی پیچیدگی فرمول می‌زنیم هم باید ثابت شود، همین خودش کل زحمت من را زیر سوال برد یا نههه بهتر است بگویم اثبات را خراب کرد! الان یک مثال نقض با همین حالت توی دستم دارم که می‌گوید ارزش‌دهی من به مدل غلط بوده و ...

کاش زودتر یک نفر این را به من می‌گفت. کاش استادم منطق بلد بود، نه اینکه ادای بلد بودن را در بیاورد.  که الان رسیدم به سال شش باید این را یاد بگیرم که در استقرا روی پیچیدگی فرمول باید حالت عضو نبودن را هم ثابت کنیم؟ این همه انگلیسی‌های پیپر را جابجا و ریواز کرد و گفت خوب ننوشتی. هر اثبات ساده و مسخره‌ای را به من گفت بنویسم ولی این تکنیک منطق را بلد نبود به من یاد بدهد؟!!!! 

...

جالب‌تر اینکه دکتر مفیدی گفت که این اثبات‌های ساده و این لماها بدیهی را بردار چون که ارزش پیپرت می‌آید پایین. تو یک قضیه‌ای مثل ۲.۲ را داری بعد آمده‌ای این لم بدیهی را گذاشته‌ای؟ دلم می‌خواست بگویم من که نگذاشته بودم. حتی با استادم سر گذاشتنش بحث کردم. استادم گفت که حتما باید همه چیز را بیاوری. اشکال ایشان هست که منطق یادش رفته و چسبیده با ماشین‌لرنینگ که حتی آن را هم خوب بلد نیست. ولی جایی برای گفتن این حرف‌ها نبود.

 

گاهی فکر می‌کنم همین که بدانی خدا عالم هست به همه چیز چه قدر خوب هست. چه قدر می‌تواند آرامش بخش باشد که نفر همه ماجرا را از ابتدا تا انتها دیده و آگاه هست. اگرچه این چندوقت خیلی بندهٔ خوبی برایش نبوده‌ام و چون و چرای زیادی کرده‌ام و غر زیاد زدم. ولی همین اسم «علیم»‌اش آرامم می‌کند. 

خدایا خودت بر علمم بیافزا که از این مرحله از زندگی‌ام با سربلندی عبور کنم. من خوب نیستم اما تو هستی! انت الدلیل و انا المتحیر! و هل یرحم المتحیر الا الدلیل؟
 

اگر یک نفر از من پرسید در مورد دکتری نصحیتش کنم به وی می‌گویم که حتما استاد راهنمایی را انتخاب کنید که دست‌کم قبل از پذیرش شما به عنوان دانشجو، سه چهار تا مقاله در چندتا ژورنال مختلف و خوب داده باشد. نه اینکه مقاله دادن مهم باشه؛  نه  ... 

ولی نشونهٔ این هست که دست کم به اندازهٔ یک استاد راه‌نما(!) با ژورنال‌ها و روال کاری‌شون آشنایی داره

یا دست‌کم توجه کنید که شما دانشجوی اولش نباشید. لااقل یکی یا دوتا دانشجو پیش از شما فارغ‌التحصیل کرده باشد

یا دست کم توی یک گروه پژوهشی (مثلا پسادکتری) قبلا بوده و روش راهنمایی کردن دیگران را بلد باشد

 

الان مثلا من فکر کنم دو هفته پیش بود به استادم گفتم می‌خواهید مقالهٔ revise شده را بفرستید همین ژورنالی که ما را ریجکت کرده؟! (تجربهٔ ناقص من می‌گوید که هیچ ژورنالی علاقه‌مند نیست پیپری را که ریجکت کرده دوباره ببیند.) استادم گفت بله. بعد از من خواست که یک لیستی از تغییراتی که دادیم را تهیه کنم
یک نامه تهیه کرد و همراه سابمیت در ژورنال نوشت که ما قبلا  اینجا سابمیت کردیم به فلان دلیل ریجکت شده بود ما فلان تغییرات را اعمال کردیم (لیست را زیرش آورد) و نوشت که دوباره داریم اینجا سابمیت می‌کنیم.

خب طبیعی است دیگر و حس من درست بود ... 
امروز بعد از ده دوازده روزی ریجکتش آمده که ما overflow مقاله داریم و ترجیح‌مان این هست مقالات original جدید بدهیم reviewerهایمان

 

بعد قسمت بد ماجرا اینجاست که استاد راهنمایم به من بی تجربه می‌سپارد که کجا بفرستیم ... خودشان یک ژورنال پیشنهاد می‌کنند ولی به نظر من ربطی به موضوع خیلی ندارد و یحتمل out of scope می‌شود و خب کار ما تئوری است؛ جاهایی که کار تئوری قبول می‌کنند هم خیلی طول می‌کشد reviewهایشان. خوب خوبش چهار پنج ماه
هعی ... 

 

قسمت بد ماجرا اینجاست که مقالات بعدی را هم همین اتفاقات برایشان افتاد و می‌افتد یک فرآااااایند طولانی ریواز انگلیسی که تمام جمله‌بندی‌های من از نظر استادم خوب نیست. می‌گویند داور نمی‌فهمد و به غیر از آن جزء به جزء اثبات‌ها را باید با دلیل اضافه شود و جمله‌بندی‌های ساده داشته باشند...

بعد از راضی شدن از متن انگلیسی اثبات و introduction مرحلهٔ بعدی، ارسال به یک جایی که یا out of scope است یا مشخص هست که ریجکت می‌شویم و تهش به یک جای معنی‌دار که باز هم ریجکت می‌شویم به دلیل اینکه مشکلات فنی و تکنیکی اثبات وجود داشته و استادم به من نگفتند :(  (یک موردش خیلی ضدحال بود. گفته بودند مدل کانونی بی‌نهایت وضعیتی است در حالی که تعریف عملگر با min بجای Inf هست و این دو با هم هم‌خوانی ندارند و ریجکت ... خب یک استاد خوب به دانشجویش می‌گوید که مدل کانونی‌ات باید با تعریف معناشناسی عملگرت هم‌خوانی داشته باشد قبل از اینکه به ویرایش انگلیسی متن مقاله بپردازد و آن را سابمیت کند).

 

دکتر ع واسطه شدند و دو نفر را معرفی کردند برای کمک تکنیکی؛ یکی دکتر میم بود. دکتر میم گفتند که باید فلان چیز را مطمئن باشی که ثابت می‌شود و بعد عملگری که می‌خواهی را به زبان اضافه کنی (این نشانهٔ این هست که دکتر میم که هم‌سن‌سال استاد من هست، استاد راهنما بودن را بلد هست). من چنین کردم، به استادم گفتم که دکتر میم که از طرف دکتر ع معرفی شده بودند پیشنهاد داده بودند اول از اثبات فلان مطمئن شویم بعد برویم سراغ مطلب خودمان. این هم اثبات فلان هست (خودش یک پیپر ۷ صفحه شد). استادم خواندند؛ دکتر ش هم خواندند و چیزی پیدا نکردند که ایراد باشد صرفا گفتند عجیب است این شکلی که اثبات کرده‌ای مگر می‌شود مدل کلاسیک داشته باشد منطق بی‌نهایت ارزشی؟ 

فکر کنم استادم از روش دکتر ع برای معرفی به استاد‌های دیگر یاد گرفتند. همین دیروز ایشان زنگ زدند دو تا استاد دیگر در دانشگاه امیرکبیر و دانشگاه تهران یک دکتر میم دیگر و دکتر عین. بگذریم از اینکه هیچ از ایشان منطق مودال فازی کار اصلی‌شان نیست... ولی خب دوتا دکتر دیگر هم اثبات من را ببینند بد نیست.

دکتر میم دیگر قرار شد به من طی یکی دو روز آیند ایمیل بزنند سه چهار ساعت قبل زمانی که وقت خالی داشتند و جلسه بگذاریم. و اما دکتر عین ...، دکتر عین به استادم گفتند یکشنبه ساعت ۱۰ وقتم خالی است به دانشجویت بگو حضوری بیاید دفتر من. استادم با وی برای روز یکشنبه ساعت ۱۰ قرار می‌گذارد و به من زنگ می‌زند که این روز برو دانشگاه تهران اثبات را برای دکتر عین ارائه بده. قرار هست هفتهٔ آینده بروم دانشگاه تهران

خب این جایش بد نیست که بروم به یک استاد دیگری اثبات را یک بار عرضه کنم. حالا حضوری سختی‌هایی هم دارد و خب Ok. قسمت سخت و بد و ترسناک ماجرا برای من این هست که من این استاد را از مصاحبهٔ دکتری سال ۹۵ که سال آخر ارشد بودم می‌شناسم. و فکر می‌کنم که این استاد هم من را یادش باشد. این تنها مصاحبهٔ دکتری بود که یادم هست در آن خود واقعی‌ام نبودم. کلی اعتماد به نفس نمی‌دانم از کجا داشتم و هیچ چرت و پرتی نگفتم و گیج بازی درنیاوردم، استرس نداشتم و خیلی خوش درخشیدم (!) و تهش بورسیه گرفتم برای اعزام به خارج برای رشتهٔ پیچیدگی محاسبه اما خب شرایط من به شکلی نشد که بتوانم پیرو مواد بورسیه اپلای بکنم جایی؛ فاکتورهای مختلفی بود؛ من که تا آن موقع به خارج رفتن فکر نمی‌کردم و فقط ایران را دوست می‌داشتم و خب هیچ چیزی در مورد کارهایی و مراحلی که باید طی بکنم هم بلد نبودم. این قدر دختر مغروری هم بودم که به سختی حاضر بودم به کسی رو بزنم و بپرسم  در حالی که همهٔ دور بری‌هایم در خوابگاه شریف توی فکر اپلای بودند. از خانواده هم کسی خیلی مشوق نبود؛ اگرچه دوست داشتند ولی خب ایده‌ای نداشتند که چه کار باید برایم کرد. متاسفانه بعضی از اعضای فامیل هم متوجه شدند و یک طوری برخوردهای ناخوشایندی بعضی‌شان داشتند. یکی حتی آمد به من گفت که رفته زیر قبهٔ امام حسین دعا کرده که من نتوانم بروم چون شایسته نیست دختر تک و تنها برود بلاد کفر :)) الان می‌خندم ولی آن موقع یادم هست به شدت دپرس شدم و چه قدر توی ذوقم خورد و برادرم دل‌داری می‌داد که بابا امام حسین علیه‌السلام که هر دعایی را مستجاب نمی‌کند. به حرف آن یکی نیست که! به غیر از این‌ها کارمندهای دانشگاه تهران هم خیلی برخوردشان بد بود. فرم‌ها و غیره و ذلک را که برده بودم برای ثبت‌نام یک‌طوری برخورد کردند که تو که چیزی نداری (هیچ مقاله‌ای نداشتم) برای چه بورسیه‌ات می‌کنند؟ خیلی تحقیر آمیز بود... برای برادر کوچکم هم مشکلاتی پیش آمده بود و دلم نمی‌خواست که من فشار مضاعفی برای خانواده ایجاد کنم. همه این عوامل (که البته عامل اصلی من هستم؛ بی‌اعتماد بنفسی خودم و اینکه توانایی مدیریت همهٔ این اتفاقات را نداشتم) دست به دست هم داد که من هیچ‌کار معناداری برای قدم اصلی استفاده از بورسیه نکنم و بگذارم ددلاینش برسد و از بین برود (کفته بودند تا پایان شهریور از یک جایی این رشته که ما می‌خواهیم را پذیرش بگیر، کمک هزینه‌ات با ما و باید تعهد بدهی که بیایی اینجا ایکس سال تدریس کنی). و حالا واقعا هیچ رویی ندارم بروم حضوری(!) ملاقات دکتر عین دانشگاه تهران. نمی‌گوید خانم د! ما به شما گفتیم سهمیهٔ بورسیه را به شما می‌دهیم و بروید یک جایی پذیرش بگیرید و قسمتی از هزینهٔ تحصیل شما با دانشگاه ما. چرا غیبتان  زد؟! چه شدید؟ اگر قرار نبود از سهمیه استفاده بکنید خب می‌گفتید همان روز مصاحبه اشاره می‌کردید مثلا. هیچی ندارم بگویم. هیچ! فقط می‌توانم سرم را بیاندازم پایین و احتمالا بگویم شرایطش مهیا نشد. 

همین‌طوری‌اش auraی اساتید تن و بدنم را می‌لرزاند و حالا یکشنبه باید بروم دانشگاه تهران؛ اثبات فلان را احتمالا روی تختهٔ دفتر دکتر عین بنویسم. فقط خدا رحمم کند.

کاش فقط این دو تا پیپر دیگر را یک جایی سابمیت بکنیم و برای بازه‌ای رهایی بیابم فرصت کنم یک ریسرچ بین رشته‌ای بکنم به امید آنکه بتوان یک نتیجه‌ای داشت که زود پذیرش بگیرد و خودم را از این مرحلهٔ دکتری نجات بدهم. 
گاهی احساس دیوانگی دارم
 

 

به خودم یادآور می‌شوم: الیس الله بکاف عبده؟

و بعد می‌پرسم: چرا فکر می‌کنی که تنهایی؟ و هو معکم اینما کنتم ... شاید فقط اوست که باتوست و هیچ‌کس دیگر نه 

بعد می‌گویم: اللهم اعطنی خیر منهم

خدایا از همهٔ ایشان بهتر و پرخیرتر به من عطا کن

بی‌اندازه عصبانی و خشمگین هستم

کاردم بزنی خونم در نمی‌آید!
از بهشتی بدم می‌آمد و بیشتر بدم می‌آید و متنفرم!

یک ربع پیش برای ورود به دانشگاه به منِ دخترِ چادری که روسری قواره‌دار بزرگ زیر چادر می‌پوشم آقای حراست گیر داد گه خانم باید مقنعه بپوشی! پوشش دانشگاه مقنعه است ... گفتم پوشش من هیچ مشکلی ندارد!! گفت: دانشجویی؟ گفتم: بله. گفت: ولی به ما دستور داده شده که همه دانشجویان باید مقنعه بپوشند ...
گفتم بروید به هرکی خواستید گزارش کنید من پوششم هیچ ایرادی ندارد! و سرم را انداختم و رد شدم و رفتم

اگر این خشک‌مغزی نیست چیست؟!

یک کاری بکنید که من هم از دین‌تان بیزار بشوم ... دین شما با دینی که خوانده‌ام چه قدر فرق دارد ...

 

از خودم عکس گرفتم. این پوشش امروز من برای ورود به دانشگاه بود.

 

رمز در عنوان است. 

از نظر روحی احساس خستگی می‌کنم
نمی‌دانم چرا revise یک مقاله با استادم تمامی ندارد. این نسخهٔ بعد از تیر ماه را که حاضر کرده بودیم و مثلا قرار بود که زود سابمیت کنیم برود (تا بعد اون دوتای دیگه رو من اشکالاتش رو درست کنم) را تا الان توی سیستم از تاریخ ۹ تیر تا الان که ۸ مرداد میشه ۱۶ نسخهٔ ریوایز شده داریم... کاش کامنت‌ها کامنت‌های به درد بخوری بود
دیروز استادم ۱۶ صفحهٔ اول مقاله (مقاله ۳۲ صفحه است) را پرینت گرفته‌اند با خودکار قرمز یک سری چیز میز نوشته‌اند و به من داده‌اند اصلاح بکنم :-|
خودشان که داشتند از روی کاغذها توضیح می‌دادند می‌فرمودند:
اینجا خودم sources رو گذاشتم ولی نه حذفش کنید. اینجا هم to that رو خودم اضافه کردم ولی الان به نظرم مناسب نیومد... اینجا این ویرگول را بر دارید نقطه بگذارید و جملهٔ بعدی شروع بشود. ... اینجا هم نقطه را بردارید ویرگول کنید و ادامهٔ جملهٔ قبلی باشد... اینجا به نظرتون maximal بگذاریم یا maximally؟ من: نمی‌دانم استاد، هرچی شما بفرمائید. فکر نمی‌کنم خیلی فرقی بکند. استادم: پس ایمیل بزنید دکتر شرفی از ایشان بپرسید کدامش بهتر هست همان رو قرار بدید ...

داشتم فکر می‌کردم خدا به داد مقاله‌های بعدی که اشکالات‌شان را رفع کنم و بدهم به ایشان برای ریوایز برسد و یا ریسرچی که اگر تلاشم به ثمر برسد که با همراهی دکتر ع بشود ...

نمی‌دانم؛ آزمون صبر هست؟ 

این ملول بودن شاید به خاطر این هست که مدت طولانی است هرچه تلاش می‌کنم نمی‌رسم؛ زورِ تلاشم تمام شده انگار
نه فقط مقاله و دکتری؛ حتی از نظر معنوی یا غیرمعنوی و دیگر چیزها

 

حیات‌القلوب گوش می‌دادم داشت داستان قرعه‌کشی عبدالمطلب برای ذبح فرزندی از فرزندانش را تعریف می‌کرد. ذبح حضرت عبدالله... بار اول یکی پا درمیانی کرد که باز قرعه بکشد... بار دوم دیگری پا در میانی کرد ...  بار سوم ... مادربزرگ پیامبر گریه و شیون می‌کرده و عبدالمطلب راسخ برای قربانی کردن بوده است و حتی حضرت عبدالله علیه‌السلام را به صورت و دست‌بسته روی خاک خوابانیده بوده برای قربانی کردن و با التماس و نالهٔ دیگران و حتی برادران باز قرعه‌کشی و باز عبدالله علیه‌السلام انتخاب می‌شده است. 

خیلی جالب هست. از نظر ریاضی بخواهیم حساب کنیم و فکر کنم اگر تصادفی بخواهد نام حضرت عبدالله انتخاب شود. ده پسر داشته حضرت عبدالمطلب، در قرعهٔ اول احتمال انتخاب یک دهم بوده. بار دوم یک دهم که چون انتخاب قرعهٔ بار اول مستقل از بار دوم بوده در احتمال قبلی ضرب می‌شود می‌شود یک صدم ... بار سوم یک هزارم؛ بار چهارم یک ده‌هزارم ... بار دهم ... یک بخش‌بر ده به‌توان ده!! یک ده میلیاردم! فکر کنم از نظر فیزیکی، فیزیک‌دان‌ها این مقدار را صفر می‌پندارند.

و هر بار خدا عبدالله را انتخاب می‌کرده برای قربانی و هربار عبدالمطلب راسخ برای کشتن فرزند

پس از بار دهم ظاهرا در مکه غوغایی برپا بوده؛ که یک نفر دیگر پیشنهاد می‌کند به عبدالمطلب که بیش شترانش و عبدالله این قدر قرعه بیاندازد تا خداوند راضی شود 

و ده بار دیگر هم آن‌جا ده شتر ده شتر قرعه می‌انداخته می‌شد و نام عبدالله علیه‌السلام انتخاب می‌شود آن احتمال قبلی را ضرب‌در این احتمال جدید بکنیم می‌شود یک بر روی ده به توان ده ضرب‌در یک بر روی دو به توان ۹. به عبارت دیگر یعنی یک بخش بر 5120000000000 احتمال انتخاب نام عبدالله علیه‌السلام پشت سر هم می‌شود و بار دهم به نام شترها قرعه در می‌آید. عبدالمطلب راضی نمی‌شود. می‌گوید این همه بار قرعه انداخته شد و جال که یک بار قرعه به نام شترها درآمد راضی شوم؟ دوباره قرعه می‌اندازند ... دوباره نام شترها در می‌آید. بار دیگر قرعه می‌اندازند و باز شترها در می‌آید. حتم دارم اگر ده بار دیگر قرعه می‌انداختند نام شترها درمی‌آمد ...

 

اینجا یادی کنیم از جناب انیشتین که گفته God does not play dice with the universe!

آن موقع که گوش می‌کردم، توی دلم گذشت کاش یک نفر به سین می‌گفت که دوباره استخاره کند. یادم به حرف پدرم افتاد که هر موقع می‌گفتم کاش؛ می‌گفتند: کاشکی رو کاشتند و سبز نشد :) و بعد به خودم گفتم و یادآور شدم که خدا نخواهد نخواسته است و تو از علم خدا بی‌خبری ...

بیشتر که به ماجرای پدر حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فکر می‌کنم؛ می‌بینم نور ایشان در صلب عبدالله علیه‌السلام بوده است؛ خدا هم می‌دانسته که نور ایشان در صلب اوست و اگر عبدالله علیه‌السلام قربانی می‌شد این نور هم دیگر به زمین منتقل نمی‌شد و یهودی‌های مکه که پیامبر و نورشان را می‌شناختند اصلا از خدای‌شان بود که عبدالله علیه‌السلام کشته شود و خدا چه کرده واقعا ... چه نمایشی راه انداخته است! نشان داده که چه قدر عبدالله علیه‌السلام خواستنی است و در عین حال چه با دل مادرشان و عبدالمطلب کرده است؟! 

خدا علمش و قدرتش که بر هر چیزی اشراف دارد و می‌داند چه می‌شود چه می‌کند ... 

بیشتر و بیشتر می‌فهمم که ما بندگان او در این هستی هیچ هستیم. هیچ

 

 

اگر یک اپسیلون شک داشتم هنوز در همیاری روایت انسانی‌ها
امروز شکم برطرف شد که مطمئن باشم و با خیال راحت از آن‌ها جدا شوم

خطبهٔ 127 نهج‌البلاغه را در کانال‌شان گذاشته‌اند و گفته‌اند با جمعیت بزرگ‌تر همراه باشید ...

خودتان را حق می‌دانید؟ خود حق‌پنداری در دوران غریب غیبت ...

نهج‌البلاغه جملات و خطبه‌هایی است که منصوب هستند به حضرت علی علیه‌السلام به خاطر فصاحت و بلاغت 
همین چندی پیش تحقیقی دیدم که در آن مشخص شد فلان خطبه را حضرت امیرالمؤمنین نفرموده و صرفا سید مرتضی به خاطر فصاحت اشتباه کرده‌اند و بلکه مربوط است به یکی از خلفای عباسی و لعنت خدا بر هر کس که لقب امیرالمؤمنین را به کسی جز علی‌بن‌ابی‌طالب وصی بر حق پیامبر اکرم گفت

اعصابم به هم ریخت
پس حدیث صحیح با سند درست که فرمودند اگر اشتباه نکنم به ابوذر که اگر همهٔ دنیا رفت یک طرف علی علیه‌السلام رفت یک طرف دیگر چه می‌شود؟! واضح و مربهن است که این حدیث را دارید برای خودتان تفسیر به رأی می‌کنید برای خودتان ...
چه قدر خودخواهید ...

 

روز قبل از آن هم بحث حجاب توی گروه ایتای همیاری روایت انسان بالا گرفته بود

خانم داو این‌طوری بحث را شروع کرده بود که «توی سخنرانی‌ها این جمله رو می‌شنویم که بحث حجاب رو حکومتی نکنید. مگر نه اینکه حجاب قانونه؟ خب بستن کمبرند هم قانونه! چجوری فرهنگ‌سازی شد؟ هم کار فرهنگی هم روز و اجبار راهنمایی رانندگی!! الان این همه مماشات سر این وضع بی‌حیایی جامعه علتش چیه؟!»
بعد خودش ادامه داده بود:«الان حجاب یا قانونه یا نیست! نمیشه یکی به نعل بزنی یکی به میخ ... مگر افراد بی‌حجاب چند درصد هستن که از برخورد قهری و جدی باهاشون می‌ترسن؟! چرا یکبار برای همیشه تمام نمی‌کنند این ماجرا رو؟!» و همچنین گفت که:«جوری شده که توی مجلس عزای امام حسین هم نمی‌تونی بگی عزیزم شما که اومدی خیمه امام حسین لااقل به حرمت صاحب عزا روسری رو سرت کن و خودتو بپوشون»
خیلی ناراحت و البته مقداری خشمگین شدم از این سطح تفکر و این سبک دین‌داری

جالب هست که خانم غ هم پشت ایشان درآمد در تائید ایشان شروع به صحبت کرد

توی دلم گفتم اصلا شما را چه به گفتن اینکه روسری‌ات را سرت کن به یک کسی که خود امام حسین دعوتش کرده است زیر چادر خیمه‌اش؟ 

بعد دیگر طاقت نیاوردم و وارد بحث شدم

خیلی بی‌منطق صحبت می‌کردند و صرفا انگار که عقده داشته باشند در دل‌هایشان

خانم داو نوشت که:«آره شوهر منم می‌رفت دانشگاه آزاد تهران شمال، می‌گفت توی دانشگاه وضعیت اسف‌باره این خیلی مسخره هست که مسئولین یک دانشگاه کوچک نمی‌تونن همون واحد رو مقتدرانه اداره کنند!!!»

نوشتم:«والا توی شهیدبهشتی که من هستم تمام جای جای دانشگاه رو اومدن حراست گذاشتن و تند و تند تذکر می‌دادند و اصلا بدون مقنعه راه نمی‌دادند این چند ماه اخیر. خب نتیجه‌اش چه شد؟ آقای حراست که رویش را برمی‌گرداند خانم دختر مقنعه‌اش را تا ته می‌دهد پایین دستش را می‌گذارد توی دست هم‌کلاسی پسرش. این اقتدار نیست وقتی ما روی‌مان برگردد چیز دیگری اتفاق بیفتد. شما جامعهٔ دینی می‌خواهید که فقط ظاهرش دینی باشد یا باطن نیز هم؟ چه فایده‌ای دارد همهٔ افراد جامعه چادر بپوشند ولی توی خانه‌هایشان اعتقادی نداشته باشند؟ این جامعه ظاهر دارد ولی باطن ندارد و فکر نمی‌کنم چیز ظاهردار خالی به درد امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بخورد. اگر ما ادعا داریم که مقدمه‌سازی ظهور می‌خواهیم بکنیم» و نوشتم «زورکی و با اجبار که نمی‌شود!»

بعد نوشت که:«یعنی شما می‌گویی رها بکنیم؟ بله مشخصه باطن می‌خواهیم و اون میشه همون کار فرهنگی ولی مگه جواب این کار رو امروز و فردا می‌بینیم؟نه! کار فرهنگی جوابش ده سال دیگه هست!!...»
خلاصه یک بحثی بین من ایشان و چندتای دیگه از اعضای گروه شکل گرفت. می‌گفتند که دولت باید ورود کنند همان‌طور که دزد(!) را می‌اندازد زندان، مقتدرانه نگذارد یک نفر روسری‌اش برود عقب! 

وسط بحث رسید به جایی که دیگر دلایل‌شان بی‌خودتر و بی‌خودتر می‌شد. 

نوشته بود چون حجاب قانون هست، یک خارجی که حتی اعتقادی ندارد باید به قانون احترام بگذارد. نوشتم من با این مخالفم! چرا؟ نوشت یکی که: برای اینکه به گناه نیفتند!! گفتم: چه طور خودتان نوشته‌اید ما حاضر نیستیم بخاطر فشار اقتصادی از اعتقادات‌مان بگذریم؛ حالا با دیدن یک چند تار موی یک نفر، آقایان یک دقیقه دوام بیاورند و تقوا پیشه کنند و از خدا بترسند!

یکی دو نفر دیگر هم در جبههٔ ایشان اضافه شدند ... خانم طن نوشت که:«چشم‌ها دریچهٔ ورود به روح ما هستند و برای همینم توصیهٔ قرآن به زن و مرد حفظ چشم هست اما چشم هم تا یه حدی می‌تواند کنترل بشه. به قول یک بنده‌خدایی می‌گفت من سرم رو می‌اندازم پایین خانوما رو نبینم شلوار کوتاه پوشیدن پاشون بیرونه باز نمی‌توانم به زمین هم نگاه کنم. کجا رو نگاه کنم؟»

نوشتم:«والا درسته. ولی مثلا مردهای مسلمان و با اعتقاد زیادی الان توی بلاد دیگر هستند که زیارت عاشورای روزانه‌شون ترک نمیشه. الان سوالم اینه اونا چه طور دوام می‌آورند؟ اما مردهای ما حوصلهٔ تقوا کردن‌شان (توی ممکلت خودمان) نمیشه و این قدر ترس از خداشون بی در و پیکر هست زود باید جا بزنند؟» بعد توی ذهنم مردهایی می‌شناختم رو مرور می‌کردم. آقای عین، دکتر ع، آقایان مح، هم‌ح، هم‌ب، میم، دکتر دان و م و پسرهایش و چندتای دیگر. این‌ها فقط آن‌هایی هستند که من می‌‌شناسم‌شان. توی همین افکار بودم که یکی جواب داد:«اون‌ها جامعهٔ نخبگانی محسوب می‌شوند و وظیفهٔ حکومت اسلامی این هست که محل رشد برای تک تک افراد جامعه فراهم کنه. چه اونی که استعدادش کمتر هست و چه اونی که استعدادش بیشتر هست». جواب دادم «آهان، پس طبق فرمایش شما بجز اون‌ها، همهٔ مردهای جامعهٔ ما با دیدن مچ پای یک خانم، می‌توانند بی‌تقوایی بکنند؟ (چون استعدادشون کمه؟! یا اینکه دستور به تقوا برای همه هست؟!)» ... 

 

این مدل دین‌داری زورکی من مذهبی را بددل می‌کند چه به رسد به دیگران. داشتم فکر می‌کردم به این آیه «وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» بعد ایشان استدلال می‌کنند که غض بصر هم حدی دارد(!) و برای اینکه مردهایمان (بی‌استعدادمان!) به گناه نیفتند باید مقتدرانه با اجبار و قانون و زور مردم را با حجاب کنیم و اگر بخواهیم کار فرهنگی بکنیم چون ده سال دیگر جواب می‌دهد فایده ندارد و همین الساعة باید مشکلات حل شوند :-|

 

ته بحث به هیچ جای خاصی نرسید و یکی از خانم‌ها آقای هاش رو منشن کردند که آقای هاش بیا کمک ما گیر کرده‌ایم (آقای هاش سرگروه، گروه ما مثلا هستند). بیا نظر بده که برای امر حجاب اگر زور نکنیم، چه کنیم؟ آقای هاش هم آمد و گفت که حوصلهٔ خواندن این همه پیام را ندارد و یک سخنرانی از آقای نخ را فرستاد که آن را حوصلهٔ من نیست گوشش بکنم.

 

و امروز توی کانال اصلی، کامنت ادمین (همان خانم طن) رو بازخوردهایشان دیدم که قسمت دلخواهش را از خطبهٔ ۱۲۷ نهج‌البلاغه جدا کرده :«با اکثریت (دین‌دار)، همراه شوید زیرا دست خدا با جماعت هست. از پراکندگی بپرهیزید که جدا شدن از مردم طعمه شیطان است. همچنان که گوسفند جدا شده از رمه طعمه گرگ است» و بعدش نوشته:«قدر این جمع‌های ایمانی رو بدونید و از ظرفیتش برای رشد و روایت استفاده کنید. اگر شما هم از این جمع‌های حضوری و مجازی دارید با استفاده از دستورالعمل پویش ایکس یکی از محصولات سبد محتوایی رو بردارید و حرکتی پر از خیر و برکت رقم بزنید.»


بگذریم که من چند مورد از محصولات محتوایی پویش ایکس را گوش کردم و به نظرم محتوای جالب و شایسته‌ای نبودند.
دلم می‌خواست بنویسم به ادمین کانال اینکه اول اینکه این خطبهٔ ۱۲۷ قبل هم دارد که شما بریده‌ای. قبلش صراحتا حضرت امیرالمؤمنین می‌فرمایند معتدل باشید، میانه باشید، وسط باشید. دوم اینکه که گفته سواد اعظم یعنی جمعیت بیشتر که شما این شکلی ترجمه‌ کرده‌ای؟ سوما که گفته اصلا جمع‌های ایمانی جمعیت‌های اکثریت هستند؟ کنسرت‌های شلوغ و ایکس و ایگرگ را نمی‌بینی؟ چهارم اینکه با چنین کلام امیری داری تبلیغ محصول با کیفیت نامرغوب ایکس را می‌نمایی؟ چون می‌دانستم ادمین خانم طن هستند کلا بی‌خیال شدم. 

 

احساس گیجی دارم
بارها خدا را رب خوانده‌ام
ترتیب خدا تربیت عجیبی است
این دو سه ماه اخیر یا شاید نه مثلا یک سال اخیر یا حتی چند سال اخیر
طوری اتفاقات آمده‌اند و رفته‌اند که حس عجیبی نسبت به تربیت کردن خدا دارم

مثلا دو ماه پیش بود فکر کنم که گفتم این که نمی‌شود یا خیلی بعید هست بشود و برای خودم برنامه‌ریزی‌هایی می‌کردم. بعدش طی یک هفته دو مورد عجیب آقایان عین و سین را خدا با ترتیب عجیبی سر راهم گذاشت که نشانم دهد دیدی که چیزی که فکر می‌کردی اصلا وجود خارجی ندارد را من در خزانه‌ام دارم و ایناها ببین سر یک هفته چه کرده‌ام؟! بعد اینکه متحیر و ترسناک بودم و البته امیدوار و شگفت‌زده ... دوباره خودش همانی که فکر می‌کردم و برنامه‌ریزی کرده بودم اصلا برای این دنیای من احتمالا نیست. خودش از در خزانهٔ غیبش یک نمونه‌اش را نشانم داده بود و آورده بودش سر راهم را روزی‌ام نکرد. به برادر بزرگ که گفتم. گفت خب از همهٔ این اتفاقات می‌توانی نتیجه بگیری که خدا می‌خواسته بدانی که همه چیز در خزانهٔ غیبش دارد و بی‌خود فکر برنامه‌ریزی فلان‌طور نکنی که اگر او اراده کند خواهد شد. یک جورهایی حالم گرفته شد و گفتم خب چرا خدا چنین می‌کند؟ می‌آید فقط نشان بدهد به بنده که ببین دارم و چه‌ها می‌توانم بکنم! من که می‌دانستم او قادر هست و همه چیز دارد! اصلا آنچه که می‌خواهم را اگر اراده کند، خلق می‌کند! چه برسد به اینکه توی خزانه‌اش داشته باشد. این که فقط نشانم بدهد و بعد ندهد و بگذارد که من بروم پی‌همان برنامه‌ریزی‌های دنیوی خودم؛ آیا حال گرفتن نیست؟ بردارم گفت نه. گفت کار خدا به انسان نبرده است. تو چه می‌دانی؟ نباید چرا بگویی! بخواهد می‌تواند بهتر از عین‌ها و سین‌ها سر راهت قرار بدهد
و منی که نمی‌دانستم و خسته و ملول بودم دلخور می‌شدم 
این ندانستن حکمت‌های خدا دلخورم می‌کرد 
که خدایا از منِ ضعیف حقیر مسکین نیازمند چه انتظاراتی داری؟
و این دلخوری مرا می‌برد تا سر حد اینکه خب خدایا چرا؟ حتی فکرهای پرت و پلایی که: اصلا خدایا هستی؟ نکند بیگ‌بنگ درست باشد و ما تصادفی خلق شده‌ایم!؟ حتی ریاضیات و احتمالات و فیزیک را در نظر بگیریم دارند می‌گویند در این عظمت کهکشان خب طبیعی است که تصادفی یک موجوداتی چنین مثل ما خلق شوند! تصادفی! بعد یک سوال از فیزیک بنوشیم به یادم می‌آمد که چرا چیزی بوده اصلا که بخواهد چنین اتفاقات تصادفی رخ دهد؟ می‌توانست نباشد! آن چیزی که بوده چرا بوده؟ وجودش از کجا در هستی بوجود آمده؟
تا یک قدمی بی‌خدایی انگار می‌رفتم و بر می‌گشتم ...
بعد یادم می‌آمد یک بار خطاب به منتقم خون خدا نوشته‌بودم حتی اگر همه بگویند که همه چیز تصادفی است؛ حاضرم زندگی‌ام را قمار کنم برای شما و شرط ببندم که نه.
و توی دلم می‌گفتم خودت هدایتم کن! مگر نگفته‌اند که طبیب قلوب هستی؟ ببین قلب من چه مشکلی دارد که دارد برای خودش گله و چرا می‌کند در کار خدا که درستش این است نباید بکند؟ چه مشکلی پیدا کرده که رقتش کم شده؟ این خیال و افکار عجیب و شبهه انگیز از کدام سوراخ و شکاف‌هایی دارد سرریز می‌شود توی آن؟!

 

توی همین ماجراها
یک نفر می‌آید و به تو می‌گوید اصلا چرا خودت را درگیر چیزهای غیراصلی می‌کنی؟ بیا به همان اصلی‌ها فکر کن

این شخص حتی یک طورهایی با تو برخورد می‌کند که فکر می‌کنی اگر یک آدم در ظاهر معمولی (!) این قدر می‌تواند وسعت ادب، احترام و مهربانی و بزرگ‌منشی و اغماض از کوتاهی‌ها داشته باشد؛ آن وجودی که همهٔ خوبی‌ها از او سرچشمه می‌گیرد دیگر کیست؟! هیچ درکی از خوبی‌های او نداری...!
بعد می‌فهمی که هیچ درکی از این فراز که امام اخ الشقیق هست هم نمی‌توانی داشته باشی
هیچ درکی از اینکه امام کیست نمی‌توانی داشته باشی
ببین چه طوری گاهی اسباب راه فهمیدن مسیر را برایت فراهم کرده؟ ببین چه آدم‌های خوبی سر راهت قرار داده ...
بعد یک مرتبه یاد «رب» می‌کنی
ببین چه طوری دارد تربیتت می‌کند...

(!) تعریف‌مان از معمولی چیست؟ اگر از آدم‌های جامعه میانگین بگیریم. میانگین آدم‌های جامعهٔ فعلی ما این‌طوری نیستند
(!) یک بار توی یک آشفته حالی دورهٔ دکتری که حسابی حالم از استاد راهنمایم بدجوری گرفته بود؛ رو کرده بودم به عکس حرم امیرالمؤمنین گفته بودم می‌شود یک راهنمایی را بگذارید سر راهم؟ 

گاهی به مو می‌رسد و الان از آن موقع‌هاست. فقط این سوال مرا نگه می‌دارد:


Why there is something rather than nothing?

 

پلکی بزن که هدایت شود دلم
حر با نگاه تو سپر را زمین گذاشت