اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۸۳ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل :: پرت و پلا» ثبت شده است

با خودم فکر می‌کنم: کاش طی‌الارض بلد بودم
دلم نجف می‌خواهد

اگر یک چیزی باشد که بتواند آرامم کند آنجاست

چه‌ام شده؟

خیال می‌کنم اگر الان در این لحظه مثلا نجف باشم؛ مثلا چه می‌شود؟ اینکه اینجا به امیرالمؤمنین حرف بزنم با اینکه آنجا چه فرقی دارد؟

شاید فرقش اینجاست که آنجا اصلا حرفی برای گفتن نمی‌ماند

گفته بودم غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

اینجا ولی خجالت می‌کشی حرف بزنی و غمی هم از دل نمی‌رود

توی همین نوشتن‌ها یکهو یادم می‌افتد به شعر شهریار

یا علی! نام تو بردم! نه همی‌ماند و نه غمّی

بابی انت و امی

...

ولی چرا پس غمی نمی‌رود؟ 
امروز این را جایی خواندم

«حالِ من، حال یتیمی است که هنگام دعا به فراز -بابی انت و امی- برسد»

باز فکر می‌کنم با خودم که: ما بیچارگان تاریخ‌ها هستیم. ما یتیم ندیدن امام‌مان؛ ما انسان‌های دور و پرت با حال‌های خراب

ای طبیب حال‌های خراب کجایی؟
اللّٰهُمَّ  وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

 

دوست شدن با آدم‌ها فایده‌ای ندارد

این فکری است که از تلاش برای دوست شدن با کسی امروز به من دست داد

اتاق آن‌وری فکر می‌کردم دانشجوی دکتری است. بعد از نماز توی نمازخانه، دیدم دارد می‌رود سلف گفتم بیا با هم برویم.
گپ زدیم. فهمیدم دانشجوی ارشدی است که می‌آید اتاق دانشجوهای دکتری، و فهمیدم هم‌شهری است

ولی حسم این بود که خیلی مغرور است از اینکه دارد مثلا DataSience می‌خواند که رشتهٔ روز دنیاست

حس بدی داشتم؛ دلم می‌خواست بگویم همچین خبری هم نیست که فکر می‌کنی
حرفم را نصفه گذاشتم و جمله‌ام شبیه پرت و پلا شد

فکر کنم او هم از من خوشش نیامد؛ شاید من هم شاید آدم مغروری باشم ...

ولی تقریبا مطمئن شدم پا پیش نگذارم دیگر برای دوست شدن با کسی

تنها بودن حتی بهتر هست 

و چه قدر مسخره که چنین چیزی مثل خوره فکرم را پر کرده که بجای رسیدن بکارهایم دارم اینجا می‌نویسمش

 

 

فکر کنم با استاد خوبی بودن فاصله دارم
صبرم سر کلاس کم هست

سه‌شنبه، یکی از بچه‌ها که کلا از جلسهٔ اول تا به اینجا هم شیطون و بازیگوش بود و سر هر موضوعی دنبال پیدا کردن ایراد بود؛ دوباره شیطنت می‌کرد و تکیه می‌پرانید.

یک مرتبه صبرم لبریز شد و رویم را کردم سمتش و گفتم؛ شما نمی‌ترسید نمرهٔ‌تان دست من هست؟

گفت: نه نمی‌ترسیدم؛ الان که ولی چنین فرمودید فکر کنم باید بترسم!

هیچی دوباره شروع کردم به ادامه دادن درس
ولی از آن روز تا به الان وجدانم درد می‌کند که چنین حرفی زدم و هر موقع یادم می‌آید ناراحت می‌شوم

این اخلاق منتسب به رسول اکرم و اهل‌البیت علیهم‌السلام نیست :(

کلافه هستم از دست خودم

دلم می‌خواهد هم بنویسم هم ننویسم

 

خدایا می‌خواهم شکایت کنم 

من که بنده حقیر و مسکینی بیش‌تر نیستم و اصلا جایگاه شکایت ندارم ولی چون بندگان محبوبت گفته‌اند: «االهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبتة ولینا» من هم می‌گویم فقط چون بندهٔ بی‌نوای کوچک‌مقداری هستم و زبانم قاصر است مثل بندگان محبوبت با تو سخن بگوید همین‌طورکی می‌گویم

 

خدایا من شکایت دارم.

همین‌طوری کم پریشان‌حال و گرفتار هستیم، پیامبرت بین ما نیست، ولی‌ات در غیبت هست شبهه دارد از سر و کول‌مان بالا می‌رود. لشکر جهل توان‌مان را بریده، حسد، خشم و ...
 بعد زمان ظهورش ممکن هست آن قریبی که ما می‌توانیم متصور باشیم نباشد؟

خب این زندگی که به ما بخشیدی پس امید «نره قریبا» چه می‌شود؟ اگر خدا نبودی می‌گفتم: سر کارمان گذاشته‌ای؟

اگر امیدش، دیدنش نباشد من یکی که زنده نمی‌توانم بمانم توی این ملئت ظلما و جورا

اگرچه زنده ماندم دست توست

و شاید نفسی بیاید و برود

ولی امید دیدن ظهورش که نباشد این نفس آمدن و رفتن زنده بودن نیست

 

نمی‌دانم چرا دلم بی‌خود گرفته
حوصله‌ام هم نمی‌شود کاری بکنم ... نه حوصله دارم درس بدهم؛ نه حوصله دارم کار دیگری بکنم ...
کاش می‌شد آدم برود یک جای دوری از دنیا خودش را گُم بکند یا شاید هم نه هنوز چون پیدا نکرده‌ایم خود را احساس دل گرفتگی و دل‌تنگی داریم ...

 

من عرفه نفسه فقد عرفه ربه
به نفس‌مان چگونه معرفت پیدا کنیم؟

الان در این لحظه باید ArXive ما رو تحریم کنه؟؟؟!

کاش شبکه بلد بودم می‌فهمیدم چه طوری vpn رو تشخیص میدن یک روش دور زدنی می‌یافتم

وقتش رو هم نداریم

واقعا چرا تاب‌آوری ما تموم نمیشه؟

کلافه شدم خب
 

دیشب که رسیدم خانه، عمه‌ام داشتند فیلم «محمد» را تماشا می‌کرد.

همراهی‌شان کردم

یک صحنه بود که مردی می‌خواست، دختر نمی‌دانم چندماهه‌اش را زنده‌به‌گور کند

یک‌جوری‌ام شد؛ اشکم می‌خواست جاری شود. نمی‌دانم شاید چون خودم دختر هستم. به این فکر کردم اگر در این قرن دنیا نیامده‌ بودم چه؟

اگر مثلا ۱۴۰۰ پیش زمان و تقدیر زندگی من می‌شد، چه طور دختری می‌شدم؟ آیا اصلا فرصت زندگی کردن می‌داشتم؟

چه احساسی دارد پدری که فرزندش را با دستان خودش زنده به گور می‌کند؟

به این فکر می‌کنم که چه قدر باید خدا را شاکر باشم که فرصت زندگی کردن داشته‌ام؟ 

الان که این را می‌نویسم به دخترهایی که در همین قرن به دست افراد نزدیک‌شان از جمله پدر، برادر، عمو زنده به گور که نه، ولی کشته می‌شوند افتادم. 

به یاد آرمیتا که همین یکی دوسال اخیر بود که ظاهرا پدرش به قتلش رسانده بودش و امثال او که هر سال در همین کشور اسلامی ما به قتل می‌رسند و چون ولی‌شان به قتلش رسانیده، هیچ حکم خاصی بر آنان جاری نمی‌شود. چه قدر بعضی احکام عجیب هستند. داشتم فکر می‌کردم خدا به بندگانش فرصت فرصت فرصت فرصت می‌دهد و خودش گفته «ان الله یغفر الذنوب جمیعا» پس چه می‌شود که یک پدر به دخترش، ولو اینکه اشتباه کرده باشد، فرصت نمی‌دهد؟ چه می‌شود که فرصت زندگی کردن را از وی می‌گیرد در حالی که خدایش چنین نمی‌کند؟

 

حجاز بود و غم دختران زنده به گورش...

نداشت قبل تو حتی حقوق زن معنا

شاعر: نمی‌دانم

 

این انصاف نیست

این انصاف نیست که دقیقا یک نفر بخواهد فرزندش همان‌طور که خودش فکر می‌کند عمل کند. وقتی خود پدر و مادر کلی رفتارهای‌شان ایراد و اشکال دارد (۱) به خاطر تعلل فرزندشان در انجام امری چنین حرص بخورند که سکتهٔ قلبی کنند بروند بیمارستان و بعدش یکی از برادرهای خانواده بتوپد به دختر خانواده که چرا چنین چنان نکردی و امر کند همین الان می‌روی چنین و چنان می‌کنی. در حالی خودش جزو افرادی است که ده سال یا بیش‌تر هست پدر و مادر خانواده را حرص داده و هنوز حرص می‌دهد!

این انصاف نیست که بخواهند فرزندان‌شان بی‌نقص باشد و حاضر نباشد به فرزندشان که بزرگ شده فرصت بدهند که کمی برخی چیزها را امتحان بکند و یاد بگیرد.

اگر پدر و مادر هستید، لطفا نخواهید که فرزندتان کامل و بی‌نقص و اشتباه باشد و سر اشتباهاتش لطفا این‌قدر حرص نخورید که راهی بیمارستان بشوید.

بخدا همه چیز دست خداست! چرا به او تکیه و توکل نمی‌کنیم؟

 

 

(۱): همهٔ ما ایراد و اشکال داریم. معصوم که نیستیم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ مهر ۰۲ ، ۱۹:۳۶

داشتم پله‌های مترو تربیت مدرس را نگاه می‌کردم 

پنج بار پله برقی می‌خورد می‌آید پایین برای اینکه سوار خط 7 بشوی

پنج تا 10 متر، دست کم 50متر زیر زمین می‌آییم 

50 متر! اصلا عدد کمی نیست

چون روی سر هر پله‌برقی سقف هست ما متوجه میزان ارتفاعی که آمده‌ایم زیرزمین نمی‌شویم 

شابد اگر سقفی نبود این میزان قعر را می‌دیدیم دل‌مان بهم می‌ریخت و اصلا حاضر نبودیم بیاییم پایین... این همه پایین برای رسیدن از مقصدی به مقصد دیگر

 

خیلی به مرگ فکر می‌کنم، به روزی که قرار است دفن‌مان کنند؛ ماکسیمم 10 دوازده متر زیرزمین سکنا خواهیم گزید؛ کاش سکونت خوبی باشد. مثل همین پایین آمدن‌ها بدون ترس و وحشت؛ پر از نور

 

فکر می‌کنم به لحظه ابتدایی این سکونت

ای که گفتی فمن یمت یرنی

جان فدای کلام دلجویت

کاش روزی هزار مرتبه من مردمی

تا که بینم این رویت