زنده به گور
دیشب که رسیدم خانه، عمهام داشتند فیلم «محمد» را تماشا میکرد.
همراهیشان کردم
یک صحنه بود که مردی میخواست، دختر نمیدانم چندماههاش را زندهبهگور کند
یکجوریام شد؛ اشکم میخواست جاری شود. نمیدانم شاید چون خودم دختر هستم. به این فکر کردم اگر در این قرن دنیا نیامده بودم چه؟
اگر مثلا ۱۴۰۰ پیش زمان و تقدیر زندگی من میشد، چه طور دختری میشدم؟ آیا اصلا فرصت زندگی کردن میداشتم؟
چه احساسی دارد پدری که فرزندش را با دستان خودش زنده به گور میکند؟
به این فکر میکنم که چه قدر باید خدا را شاکر باشم که فرصت زندگی کردن داشتهام؟
الان که این را مینویسم به دخترهایی که در همین قرن به دست افراد نزدیکشان از جمله پدر، برادر، عمو زنده به گور که نه، ولی کشته میشوند افتادم.
به یاد آرمیتا که همین یکی دوسال اخیر بود که ظاهرا پدرش به قتلش رسانده بودش و امثال او که هر سال در همین کشور اسلامی ما به قتل میرسند و چون ولیشان به قتلش رسانیده، هیچ حکم خاصی بر آنان جاری نمیشود. چه قدر بعضی احکام عجیب هستند. داشتم فکر میکردم خدا به بندگانش فرصت فرصت فرصت فرصت میدهد و خودش گفته «ان الله یغفر الذنوب جمیعا» پس چه میشود که یک پدر به دخترش، ولو اینکه اشتباه کرده باشد، فرصت نمیدهد؟ چه میشود که فرصت زندگی کردن را از وی میگیرد در حالی که خدایش چنین نمیکند؟
حجاز بود و غم دختران زنده به گورش...
نداشت قبل تو حتی حقوق زن معنا
شاعر: نمیدانم
- ۰۲/۰۷/۱۲