بدون عنوان پنجاه و سه
دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۲، ۰۶:۴۱ ب.ظ
نمیدانم چهام شده
قبلا این شکلی نبودم
دلم میخواهد که هیچ کاری نکنم
هیچ کاری به معنای واقعی هیچ کاری
مثلا یک هفته فقط بخوابم
احساس مستهلک شدن دارم
احساس جلو نرفتن
من بینهایت از نوشتن لذت میبرم، میبردم
ولی الان تزم روی دستم باقی مانده
حوصلهٔ درآوردن نمونه سوال و آماده کردن محتوا ندارم
دلم برای خانهٔمان تنگ شده. دلم برای شیراز تنگ شده.
خوبی خوابگاه این بود که میشد بروی توی حیاط قدم بزنی
بروی زیر آسمان مثلا یک ساعت ستارهها را تماشا کنی و دنیا را فراموش کنی
اینجا چنین چیزی ممکن نیست
تازه بخواهی بروی پشت بام؛ سرما هم خورده باشی مگر میتوانی پاسخگوی عمه باشی!
سرم درد میکند
حوصلهٔ مقالهام هم نمیآید
حوصلهٔ هیچ چیزم نمیآید
چهام شده؟
- ۰۲/۰۸/۲۹