بدون عنوان پنجاه
با خودم فکر میکنم: کاش طیالارض بلد بودم
دلم نجف میخواهد
اگر یک چیزی باشد که بتواند آرامم کند آنجاست
چهام شده؟
خیال میکنم اگر الان در این لحظه مثلا نجف باشم؛ مثلا چه میشود؟ اینکه اینجا به امیرالمؤمنین حرف بزنم با اینکه آنجا چه فرقی دارد؟
شاید فرقش اینجاست که آنجا اصلا حرفی برای گفتن نمیماند
گفته بودم غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
اینجا ولی خجالت میکشی حرف بزنی و غمی هم از دل نمیرود
توی همین نوشتنها یکهو یادم میافتد به شعر شهریار
یا علی! نام تو بردم! نه همیماند و نه غمّی
بابی انت و امی
...
ولی چرا پس غمی نمیرود؟
امروز این را جایی خواندم
«حالِ من، حال یتیمی است که هنگام دعا به فراز -بابی انت و امی- برسد»
باز فکر میکنم با خودم که: ما بیچارگان تاریخها هستیم. ما یتیم ندیدن اماممان؛ ما انسانهای دور و پرت با حالهای خراب
ای طبیب حالهای خراب کجایی؟
اللّٰهُمَّ وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ
- ۰۲/۰۸/۱۸