- ۱۴ دی ۰۲ ، ۱۴:۴۹
تقریبا تمام شد
مانده همهٔ اعداد انگلیسی را فارسی کنم
یک بار دیگر یا دو بار دیگر بخوانمش
و البته چکیده و خاتمه را هم بنویسم
همین شاید یک هفته زمان بگیرد
و بعد درخواست تمدید سنوات بدهم و البته امیدوار باشم قبل از شروع ترم بعدی، مقالهای پذیرفته شود و من احراز صلاحیت برای دفاع (۱)
به فهرست نگاه میکنم
یکطوری است
توی سه چهار تا عنوان صحت و تمامیت دارم
به این فکر میکنم روز قیامت نامهٔ اعمالی که به دستمان میدهند چه شکلی است؟
مثلا یک طومار کاغذی میدهند به دستمان؟
یا یک چیزی شبیه تبلت یا آیپد؟
خیالانگیز است اگر مثلا یک چیزی شبیه اینها بدهند اولش یک فهرست از سالهای عمرت داشته باشد
فصل اول تولد
فصل دوم خردسالی
فصل سوم کودکی
فصل چهارم نوجوانی
فصل پنجم جوانی
فصل ششم ...
توی هر فصل یک سری عناوین تکراری هم شاید باشد
خیالانگیز است که مثل همین لینکهای آبیرنگ بشود رویشان کلیک کرد یا لمس کرد رفت فیلم آن عنوان را با جزئیات تمام از چند دوربین مختلف تماشا کرد
این خیالانگیزی وهمانگیز میشود اگر کاری را که انجام دادهای از دیدنش شرمنده شوی
وحشتانگیر است اگر فیلم را روی یک اسکرین قابل تماشا برای تمام مردمی که در محشر حضور دارند به نمایش بگذارند
فلانی توی اتاقش موقعی که کسی نبود چه کرد و چه نکرد
البته برای کسی که عمل خوبی نکرده هولناک است
فرض بر این هست که در تمام زندگی داریم به این فکر میکنیم که کسی دارد ما را میبیند، ما را شاهد است، از افکار و اعمال ما با خبر است
اگر آن شاهد و گواه همیشگی را در نظر داشته باشیم
چه بسا وحشتانگیز بودن فیلم تبدیل به غرورانگیز بودن بشود؛ به اینکه چهها که کسی نمیدانست برای رضا خدا کردم و حالا خدا دارد به همه نشان میدهد ...
به فهرست تزم نگاه میکنم و به لینکهای که میتوانم با فشردنشان بروم توی فصلش و اصلاحشان کنم
اما زندگی ...
افسوس که نمیشود روی فصلهای زندگی کلیک کرد و رفت برگشت اصلاحشان کرد
اگر بخواهی فقط شاید بتوانی از این لحظه شروع کنی به بهتر نوشتن
(۱) فراموش کردم بنویسم که باید اسلاید هم حاضر کنم :-|
وقتی کارهایی که باید انجام بدهم زیاد میشود؛ کلافگی سراغم میآید و ذهن آشفته از اینکه حالا کدامشان را انجام بدهم رهایم نمیکند
یک مکانیزم دفاعی ظاهرا این هست که همه را به مدتی رها میکنی
رها کردم؛ توی تلگرام چرخ زدم، بعضی کانالهایی که +۱۰۰۰ پیام نخوانده داشت را باز کردم و بستم
یکی از آنها را که باز کردم
پیام آخر قسمت ۶ داستان شش ماه آخر مجید پورکلشتری بود
یک جایی از داستان را بیهوا خواندم و شگفتزده شدم از اینکه چطور کارهایی که تدبیری برایشان نکردهام، بعضا با کارهای دیگر ربط پیدا میکنند!
ادامه داد: مردم خیال میکنن که امام یک انسان خوب و مهربونه! انسانی که تمام نمازهایش را به ترتیب سروقت میخونه و تمام روزههاش را به ترتیب سر وقت میگیره. در حالی که پله از معرفت امام اینه که بدونیم امام در خقیقت انسانی مثل ما و در مختصات ما نیست. امام خودش نمازه، امام خودش روزه هست. امام خودش قبله است. شناخت درست و صحیح امام اینه که بدونیم و بفهمیم که نباید بگیم امیرالمؤمنین انسان با ایمانی بود. بلکه باید بگیم وجود مقدس امیرالمؤمنین خودش یعن ایمان. روح ایمان یعنی امیرالمومنین. قلب ایمان یعنی امیرالمؤمنین. اصلا ملاک ایمان به رابطه ما و امیرالمؤمنین مربوطه. دوست داشتن این آقا میشه ایمان و دشمنی و مخالفت با این آقا میشه کفر.
گندم گفت: کمی باورش سخته که تمام اینها زیر نظر یک انسان باشه
حبیب گفت: امام انسان نیست.
گندم مبهوت پرسید: انسان نیست؟!
حبیب گفت: امام به شکل انسان و در قامت انسان بر زمین ظهور کرده. حقیقت وجودی امام بر ما پوشیده است. ما نمیدونیم حقیقت امام چیه و چگونه است. از عقل و فکر و شناخت و درک ما بیرونه که بفهمیم و کشف کنیم.
گندم گفت: پس چطور باید امام رو بشناسیم؟!
حبیب پاسخ داد: ما مقامات امام رو میشناسیم طبق اون چیزی که خودشون به ما یاد دادند. قرار نیست ما حقیقت وجودی امام رو بشناسیم.
گندم پرسید: این مسائل همهاش توی قرآن هم اومده؟!
حبیب لبخند تلخی زد و گفت: همه همین را میگن.
گندم با تعجب پرسید: سوال غلطیه؟!
حبیب گفت: کسی که این سوال را میپرسه، معلومه که قرآن رو بخوبی نشناخته!
باران شروع کرد به باریدن. آسمان بالای سرشان غرید. گندم مبهوت به آسمان نگاه کرد. انگار واقعا درخت راست گفته بود. گندم با خودش فکر کرد چطور یک نفر میتواند با درخت حرف بزند.
طبیعی است که بهشت نباشد...
اینجا دانشکدهٔ ریاضی بهشتی را عرض میکنم
یک محوطهٔ لابی داشتیم
دکتر حاجیابولحسن زحمت کشیده بودند در دوران ریاستشان دستی به سر و رویش کشیده بودند و کلی روح داشت
دورتادور محوطهٔ آن میز و صندلی همراه با پریز برق برای دانشجویان جهت مطالعه و درس خواندن
تعدادی مبل زرشکی، بعضی دایرهوار دور ستونها، تعدادی، جلوی تختهٔ سیاه بزرگ زیر تلویزیون
دیده بودم مثلا یکی از بچهها میرود پای تخته سیاه لابی و بقیه در صندلیها مبل رو به رو مینشستند برای گوش کردن
حالا اما
دیروز حراست ریخته همهٔ مبل و صندلی و میز را جمع کرده!
یک سالن خالی است
زیادی خالی است
تک و توکی از بچهها طفلیها روی زمین نشستهاند و به دیوار تکیه دادهاند
دو سه نفری هم روی راهپله نشستهاند
چرا؟ چون ظاهرا روی یکی از میزها دختری با پسری لاس زده و جناب حراست مشاهده کرده است.
داشتم توی خیالم فکر میکردم بروم به حراست بگویم، خب پس برو تمام درختان بهشتی، تمام سکوهای بهشتی، تمام دیوارهای بهشتی را جمع بکن با این منطقی که داری! حتی کلاسهای بهشتی را هم باید بیاوری پایین یا اینکه فقط دانشجویان با حضور اساتید بتوانند وارد کلاس شوند؛ به هر حال تو که نمیدانی قبل از حضور استاد در کلاسهای خالیی چه خبر است!
اما واقعیت این هست که اینجا صرفا اسم بهشتی را یدک میکشد، هیچ بهشتی درکار نیست و صرفا جایی است برای آزار دانشجو، چه مذهبی چه غیرمذهبی
همین الان بالاخره با تقلاهای بسیار از اول مهر فصل منطق گودل معرفتی (۱) را تمام کردم
چیزیاش نمانده تنها چیزهایی که مانده:
فصل منطق وکاشیویچ
-بخش اثبات تمامیت هلیبرتی وکاشیویچ
-بخش منطق معرفتی وکاشیویچ شبهکلاسیک
-بخش منطق معرفتی وکاشیویچ شکاکانه
فصل منطق پویا
- منطق معرفتی وکاشیویچ با اعلان عمومی
- منطق عمل وکاشیویچ (این رو شاید اصلا ننویسم -.- اگر بنویسیم باید حتما با استاد راهنمایمان چاپش کنیم؟ خب وقتی وی کاری نکرده برای چی باید اسمش راهنما باشد؟)
فصل خاتمه
- جمع بندی
- مسائل باز
فصل مقدمه
- انگیزه
- مرور ادبیات و پیشینه
-پیشینهٔ فازی
-پیشینهٔ معرفتی و باور
- پیشنیازها و علائم و تعاریف
همین فقط
ایموجی خندهٔ بلند کردن
یک ماه و نیم یک هفته کم وقت دارم تا بدقول نشوم
امیدوارم تا آن موقع یک مقاله هم ز دست ریویرها جان سالم به در ببرد و پذیرفته شود تا زود دفاع کنم و خودم را از بهشتی که جهتم بود برایم نجات ببخشم
پینوشت (۱): این معرفت با آن معرفت صرفا اشتراک لفظی دارد و هیچ معنای مشترکی ندارد. آن معرفتی که ما دنبالش میگردیم و آرزویش را داریم کجا و این معرفت کجا؟
پینوشت ۲: اللهم عرفنی نفسک، فانک ان لم تعرفنی نفسک لم اعرف رسولک؛ اللهم عرفنی رسولک فانک ان لم تعرفنی رسولک لم اعرف حجتک؛ اللهم عرفنی حجتک فانک ان لم تعرفنی حجتک ظللت عن دینی؛ اللهم لا تمتنی میتة جاهلیة و لاتزغ قلبی بعد اذ هدیتنی
داشتم فکر میکردم چه قدر اخیرا غر میزنم
تقصیر این دوران هست؟
تقصیر ژورنالهای خارجی است که دو ماه هست هنوز status مقاله را در editor_assigned نگه داشتن؟ (آقا یا خانم ادیتور که احتمال اینکه اینجا را ببینی و اصلا فارسی بلد باشی و بخوانی به صفر میل میکند؛ واقعا داری چه کار میکنی؟!)
تقصیر راه دور خانهٔ عمه تا دانشگاه هست؟
تقصیر راه دور شیراز تا تهران است؟
تقصیر ...
اصلا همه مقصر
و من محق
این نیز بگذرد!
این نیز بگذرد!
این نیز بگذرد!
خدایا شکرت بابت نعمتهای خوب و عجیب و غریبت
خدایا ببخش بابت چیزهایی که نمیفهممشان
پینوشت: خودم که خوب میدانم همه قصور از من است
پینوشت۲: خدایا ممنونم که ستارالعیوبی
پینوشت۳: خدایا شکرت بابتبودن در تیم قرآن و حدیث دکتر ع
پینوشت۴: خدایا شکرت بابت باران!
پینوشت۵: خدایا شکرت به خاطر دوباره گفتگوی توحیدی
پینوشت۶: خدایا شکرت بابت توانایی فهمیدن
پینوشت۷: خدایا شکرت به خاطر سکوت دو روزه
پینوشت۸: خدایا شکرت بابت نعمت سلامتی (امروز توی مترو خانم جوانی را دیدم که پایشان مشکل داشت و به سختی راه میرفتند:( نعمت سادهٔ راه رفتن ...)
پینوشت۹: خدایا شکرت بابت امام زمان داشتن
پینوشت۱۰: خدایا نشکوا الیک غیبتة ولینا
نمیدانم چهام شده
قبلا این شکلی نبودم
دلم میخواهد که هیچ کاری نکنم
هیچ کاری به معنای واقعی هیچ کاری
مثلا یک هفته فقط بخوابم
احساس مستهلک شدن دارم
احساس جلو نرفتن
من بینهایت از نوشتن لذت میبرم، میبردم
ولی الان تزم روی دستم باقی مانده
حوصلهٔ درآوردن نمونه سوال و آماده کردن محتوا ندارم
دلم برای خانهٔمان تنگ شده. دلم برای شیراز تنگ شده.
خوبی خوابگاه این بود که میشد بروی توی حیاط قدم بزنی
بروی زیر آسمان مثلا یک ساعت ستارهها را تماشا کنی و دنیا را فراموش کنی
اینجا چنین چیزی ممکن نیست
تازه بخواهی بروی پشت بام؛ سرما هم خورده باشی مگر میتوانی پاسخگوی عمه باشی!
سرم درد میکند
حوصلهٔ مقالهام هم نمیآید
حوصلهٔ هیچ چیزم نمیآید
چهام شده؟