- ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۸
بعضی نعمتها را اصلا حالیات نیست
همین که دو دستی میتوانی بنویسی و تایپ کنی عجب نعمتی است!
دارم یک دستی مینویسم
دست چپم توسط یک گربه به ظاهر وحشی بدجوری گاز گرفته شده
سقف پاسیو منزل مادربزرگم خراب شده بود آمده بود توی پاسیو گیر کرده بود
به خیالم که شبیه گربههای دانشگاه هست
آمدم با پیش پیش و گرفتنش ببرم بیرون ...
داستان مفصل هست
فقط یک آن نشستم روی زمین از درد دستم ... دلم ضعف رفت
تلو تلو خوران رفتم دستم را زیرآب داغ شستم و اسنپ گرفتم به درمانگاه
درمانگاه گفت واکسن هاری را بیمارستان مفید میزند
رفتم آنجا گفت باید بروی مرکز بهداشت شمیرانات
رفتم آنجا
خالی
سوت و کور
یک نفر مثل من آمده بود هاری بزند
آیهالکرسی خوانان وارد تنها اتاقی که چراغش روشن بود شدم
حالا دست چپم بدجوری ورم کرده به غیر از جای عمیق دندانهای خانم یا آقای گربه
و حتی دکمه کیبرد را فشار دادن یا انگشتم را تکان دادن برایم دردناک هست
توی دلم گفتم شب نیمهٔ شعبان این شکلی یک پیام برایت میتواند داشته باشد
آیا قدر داشتههای واضحت را میدانی؟ آیا این همه نعمت خدا به تو داده، همین دست ... بهش توجه کردهای؟؟
ضمنا ... شاید موجودات از گونههای یکسانی باشند و ظاهر شبیه داشته باشند ولی اطمینان کردن به خاطر ظاهر کاملا اشتباه هست
داشتم فکر میکردم حالا با این درد چطوری بخوابم؟
یک ندایی از درون گفت شب نیمهٔ شعبان که به مثابه شب قدر هست را میخواهی بخوابی؟؟
بعضی وقتها شاید همین درد برکت باشد و تو نمیدانی!!
سکانس دوم.
میگفت: امام زمان که ناراحتی تو را نمیخواهد، شادی تو برایش مهم است.
گفتم: درست. توی دلم ادامه دادم: ولی چگونه میتوان شاد بود و غمگین نبود وقتی امامت هزار و چند ده سال است که غائب است؟ چگونه میتوان غمگین نبود وقتی که میدانی او از این همه ظلم و گناه غمگین است؟
میگفت: غمگین بودن ارزش نیست.
توی دلم گفتم: شاید چنین باشد؛ اما من نمیتوانم غمگین نباشم از ندیدنش وقتی میدانم او «طرید» است.
یادم نمیآید دقیقا چه پاسخی دادم؛ برای خودش و خودم آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی کردم و از خودم پرسیدم: آیا باید با همه در همه وقت مورد امام زمان حرف زد؟ خودم پاسخ دادم: اگر ما حرف نزنیم چه کسی حرف بزند و یادآوری کند ما او را فراموش کردهایم؟
سکانس اول.
با یک ذوقی برایش گفتم که دیروز با یکی از دانشجویانم بحث در مورد توحید و قلب انسان میکردیم و بحث رسید به ملاقات امام زمان. بعد از بحث یک چیزی داشت مغزم را میخورد و یکهو یادم به این حدیث افتاد «إِصْبِرُوا عَلَی أَدَاءِ الْفَرَائِضِ وَ صَابِرُوا عَدُوَّکُمْ وَ رَابِطُوا إِمَامَکُمْ الْمُنْتَظَر»، حدیث را فرستادم و نظرش را پرسیدم؛ در این حدیث صریح میگوید «و رابطوا»! با امامتان در ارتباط باشید و برایش خواندم که دانشجویم در پاسخ برایم نوشت که:
«دقیقا دیشب داشتم به یک بنده خدایی اینو میگفتم که چون شیعه به جایی میرسه که نه تنها نمیتونه پای امامش به عنوان یک خلیفه وایسه(زمان امام علی و امام حسن) و نمیتونه پای امامش به عنوان یک فعال سیاسی و معترض به ظلم(امام حسین) و نه به عنوان مدافع یک شخصیت معنوی و عابد(امام سجاد) و نه به عنوان مدافع یک شخصیت علمی و فرنگی (امام باقر تا امام جواد)وایسه و نه به عنوان یک مدافع شخصیتی که حصر هست بایسته در اینجا وقتی دیگه رسما امام به عنوان هیچ شخصیتی بلکه بخ عنوان یک ادم عادی نمیتونه به زندگیش ادامه بده و شیعه هم انقدر فشل بی عرضه بی غیرت و منفعله امام از نظرها غائب میشه درواقع این یک تنبیه تاریخی هست تا شاید متنبه بشن شیعیان و برای ظهور امام با هم همدل بشن اگر نشه امام به عنوان یک منجی برای نجات بشریت ظهور میکنه در زمانی که نسل انسان به تباهی کامل رسیده»
و گفت به نظرش «رابطوا» یعنی همین که هر روز به امام زمانت سلام کنی، با او حرف بزنی و برایش دعا کنی.
دروغ چرا بدجوری توی ذوقم خورد. گفت: میخواهی چه بکنیم؟ ما که توانایی نداریم و دستمان به جایی نمیرسد؟
گفتم: اگر در زمان امام حسن عسکری بودی هم حتما همین حرف را میزدی... امامت در حصر و زندانی است و تو چه میتوانی در مقابل خلفای عباسی بکنی؟ دستت کوتاه است دیگر ... آیا اگر شیعیان آن موقع قوی میبودند و یک کاری میکردند این شکلی میشد ماجرا؟
گفت: ما که نباید از امام جلو بیفتیم. بعد مثال زید را زد که امام به او گفته بود قیام نکند. بعد ادامه داد که ما که نمیتوانیم تقدیر خداوند را عوض کنیم.
گفتم: بله زید اشتباه کرد و خیلی هم اشتباه کرد اما این به این معنی نیست که فعل ما در زمان امر ظهور بیتاثیر هست.
ناراحت و عصبانی بودم.
دیروز تا امروز در حال باگزدایی هستم :-|
احادیث زیادی ایراد داشتند
یک قسمتی از تقصیر را گردن gpt میاندازم ... آخه کی به تو گفته «و» را بچسبانی برای خودت به کلمهٔ بعدی؟ هان؟! تازه لکنت هم که داری!
ولی یک قسمتیاش تقصیر خودم بوده؛ الگوریتمم خوب کار نمیکرد و آمدم اصلاحش کردم دوباره، و در این بین بیدقتی کردن join نزدم روی یک لیست که تبدیل شود به یک str و توی گرفتن خروجی از این ارورهای TypeError که expect میکند string گرفتم. نمیدانستم مشکل از بیدقتی خودم هست، رفتم شمارهٔ آیدی حدیث را زدم
این حدیث بود
آخ که چه قدر دلم میخواست این حدیث را بنوشم.
تمام اعصاب و روان خراب دیروز و امروز به خواندن این حدیث میارزید.
اِبْنُ اَلْوَلِیدِ عَنِ اِبْنِ أَبَانٍ عَنِ اَلْحُسَیْنِ بْنِ سَعِیدٍ عَنِ اَلنَّضْرِ عَنِ اِبْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِی بَصِیرٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ قَالَ قَالَ أَمِیرُ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ فِی خُطْبَةٍ: أَنَا اَلْهَادِی وَ أَنَا اَلْمُهْتَدِی وَ أَنَا أَبُو اَلْیَتَامَى وَ اَلْمَسَاکِینِ وَ زَوْجُ اَلْأَرَامِلِ وَ أَنَا مَلْجَأُ کُلِّ ضَعِیفٍ وَ مَأْمَنُ کُلِّ خَائِفٍ وَ أَنَا قَائِدُ اَلْمُؤْمِنِینَ إِلَى اَلْجَنَّةِ وَ أَنَا حَبْلُ اَللَّهِ اَلْمَتِینُ وَ أَنَا عُرْوَةُ اَللَّهِ اَلْوُثْقَى وَ کَلِمَةُ اَلتَّقْوَى وَ أَنَا عَیْنُ اَللَّهِ وَ لِسَانُهُ اَلصَّادِقُ وَ یَدُهُ وَ أَنَا جَنْبُ اَللَّهِ اَلَّذِی یَقُولُ أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یٰا حَسْرَتىٰ عَلىٰ مٰا فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اَللّٰهِ وَ أَنَا یَدُ اَللَّهِ اَلْمَبْسُوطَةُ عَلَى عِبَادِهِ بِالرَّحْمَةِ وَ اَلْمَغْفِرَةِ وَ أَنَا بَابُ حِطَّةٍ مَنْ عَرَفَنِی وَ عَرَفَ حَقِّی فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ لِأَنِّی وَصِیُّ نَبِیِّهِ فِی أَرْضِهِ وَ حُجَّتُهُ عَلَى خَلْقِهِ لاَ یُنْکِرُ هَذَا إِلاَّ رَادٌّ عَلَى اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ .
بجارالانوار ج ۴ ص ۸
پینوشت: صبحی بعد از نماز صبح نماز حاجت خوانده بودم که خدایا با آبرو دفاع کنم، این مقالات ما درست شوند من پذیرششان را بگیرم؛ نجات پیدا کنم. این عبارت که «أَنَا مَلْجَأُ کُلِّ ضَعِیفٍ» اصلا یک حال خوبی بهم داد که گریهام گرفت. چه قدر بعضی از احادیث عجیب بر دل مینشینند.
پینوشت۲: نقل است که بنیاسرائیل که در تیه گرفتار شده بودند، وقتی بعد از ۴۰ سال قرار بود نجات پیدا کنند، دستور الهی آمد از باب حطه عبور کنید و اقرار به ولایت محمد و آل او کنید. ظاهرا تمثال ائمه را هم آنجا دیدهاند ... و این حدیث آخ که این حدیث خود مولا میفرمایند من باب حطه هستم. دنبال نجات پیدا کردن از تیه هستید؟ باب حطه منم! درِ نجاتبخش منم!
پینوشت۳: الحمدللهالذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین علیبنابیطالب و الائمه المعصومین صلواتاللهعلیهماجمعین
مقدمهٔ اول
حتما پله برقی سوار شدهاید.
دیدهاید که پلهها انگار تا میخورد و باید مراقب بود که آدم موقع سوال شدن پایش را روی خط تای پلهها نگذارد.
چون در این صورت یعنی یک پایتان روی پلهٔ پایینتر و یک پایتان روی پلهٔ بعدی است.
و اگر پلهٔ بالا رونده باشد، پلهٔ بالاتر پای شما را هل میدهد به سمت عقب و این یکی از دلایلی است که ممکن است کسی روی پله به زمین بخورد.
برعکس برای پلههای پایین رونده هم هست.
اگرچه به نظر من پلههای بالا رونده خطرناکتر هستند.
یک هر دو سه قدم اول یک فضای فلزی است و هنگامی که پلهها شروع میشود، دو پله که هنوز تا نخوردهاند جلوی پای شما هستند، و به فاصلهٔ یک ثانیه بعد پلهٔ جلوتر انگار تا خورده و یک واحد بالا میرود و یک پلهٔ تا نخوردهٔ دیگر از زیر سمت فلزی بیرون میآید.
مقدمهٔ دوم
محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن، نتیجهٔ امام حسن مجتبی علیهالسلام یکی از افرادی بوده در تاریخ که ظاهرا علیه حکومت عباسی قیام کرده. ادعای نفس زکیه و مهدی بودن هم داشته است انگار. ظاهرا قبل از قیام نافرجامش پدرش با امام صادق علیهالسلام، صحبت میکند. امام صادق علیهالسلام با دلسوزی ایشان را پند و اندرز میدهند. ماجرای این واقعه را میتوانید از روایتی در اصول کافی اینجا بخوانید.
نکتهای که نظر من را در این حدیث جلب کرد، با وجودی که محمد بن عبدالله درشتی میکند، اما امام باز به دنبال هدایت وی است. به دنبال آنکه او حقیقت را بیابد...
ماجرا
پریروز از دانشگاه برمیگشتم. خوش خوشان داشتم رادیو روات گوش میدادم و تلاش میکردم که کاملا حواسم به متن روایت باشد. همین حدیث بود که خواننده داشت میخوانیدش.
جلو فضای فلزی پلهبرقی مترو بودم که یکمرتبه، یک آقای از پشت سر آمد و بازوی یک آقای دیگر را سپرد به دست من و یک چیزی گفت و رفت. چون چیزی توی گوشم بود متوجه حرفش نشدم و گفتم: چه؟
به خود آمدم دیدم، مردی که بازویش به دست داده شده بود، نابیناست و پایش را بد گذاشته روی پله برقی و الان هست که کلهپا بشود. نفهمیدم چطور بروم پشت و بگیرمش تا نیفتد. وقتی مطمئن شدم که دیگر نمیافتد، دکمهٔ ایست، پادکست را زدم و پرسیدم کدام مسیر میخواهید بروید؟ گفت: فلان.
گفتم من هم همان فلان را میروم. میرسانمتان تا آنجا.
گفت: خوب هست. کدام ایستگاه پیاده میشوی؟
گفتم: بهمان. یک چیزی گفت که نفهمیدم، فقط کلمهٔ نزدیکش را متوجه شدم.
بازویش را گرفته بودم که مسیر را گم نکند و میخواستم دقیقا از روی مسیر زرد مشخص شده حرکت کنیم.
گفت: ساعت چند هست؟
گفتم: ۸:۲۹
گفت بیا تندتر برویم. شاید این قطاری که میآید قطار ما باشد، وگرنه باید ده دقیقه صبر کنیم تا بیاید.
بعد قدمهایش را تندتر کرد و به همینخاطر کممانده بود کج کج به سمت دیوار روانه شود.
این بار سفت بازویش را گرفتم و گفتم اینوری
از پلهبرقی پایینروند باز پایین رفتیم در حرکت (!) و تمام مدت نگران بودم الان هست که زمین بخورد بندهٔ خدا
و بله درست میگفت، متروی ما بود. تا رسیدیم به آخرین پله، درهای مترو باز شد و ما هم تند تند وارد اولین در باز شدیم.
وسط واگن وسطی. یک نفر تا من و مرد نابینا را دید سریع از جایش بلند شد، و او روی صندلی نشست.
یک لحظه نگاه کردم، همهٔ نگاهها روی من بود. معذب شدم. گفتم: من با اجازهٔتان میروم واگن خواهران
گفت: در پناه خدا
و تند تند واگنها را به سمت واگن آخری مترو طی کردم
تا رسیدن تمام فکرم پیش آقای نابینا بود. اینکه خدا کند سر ایستگاهش به موقع پیاده شود. اینکه خدا کند کسی حواسش باشد موقع پله برقی بالاروندهٔ ایستگاهش دستش را بگیرد، تا نخورد بندهٔ خدا به زمین. اینکه مسیرش را گم نکند. او که نمیبیند تابلوها را ...
چه قدر مردم نابینا طفلکی هستند ... حتما در یک ایستگاه مترو که چندین خط دارد، گم میشوند، یک نفر باید باشد تابلوها را بخواند برایشان، هدایتشان کند ...
حالا که دارم ماجرا را مینویسم، به خودمان فکر میکنم. خودمان در این دنیا خیلی هم بینا نیستیم و بدی ماجرا اینجاست که به نابینایی خود آگاه هم نیستیم.
یک نفر هست که میبیند ما نابیناییم، و از منی که نسبت به یک فرد ناشناس نابینا دلسوزی پیدا کردن مسیر را داشتم، نسبت به ما دلسوز تر است.
الامام انیس الرفیق ...
اگر امام چنین است ... چه میکشد از این گمراهی ما؟ بدی ماجرا اینجاست که او میخواهد ما را هدایت کند، و مای نابینا به حقایق عالم (خودم را عرض میکنم) سرکشی میکنیم! انگار که امام میخواهد بازوی ما را بگیرد و ببردمان به بالا و ما درگیر زندگی دنیا شدهایم و حواسمان به بالای دنیا نیست ...
امام صادق علیهالسلام که روح و جانم به قربانش؛ محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن که چنان به ایشان درشتی کرده بود را باز متوجه میکند، باز با دلسوزی آیندهاش با انتخاب چنین راهی به وی گوشزد میکند اما او ... گوشش بدهکار نیست ...
مهدی فرزند همین امام صادق علیهالسلام است ... هدایت است ...
کاش هدایتش را بپذریم و روی پلههای دنیا کلهپا نشویم ...
من از حیوانات نمیترسم
اتفاقا خیلی حیوان دوست هستم و خیلی وقت پیش خیلی حتی پیگیری هم میکردم. در این حد که هماتاقی دورهٔ کارشناسیام در یزد که رشتهاش محیط زیست بود به من اطلاعاتش از من کمتر بود و به من میگفت تو که اینقدر به طبیعت علاقهمندی چرا داری علومکامپیوتر میخوانی؟! چرا نرفتی محیط زیست؟ چرا نرفتی دامپزشکی؟ یا یک چیزی مرتبط با علاقهات :))
جالبتر اینجا بود که علاقهام این بود که معماری بخوانم :)) و دست تقدیر مرا کشانید به این رشته :))
بگذریم ... داشتم میگفتم من از حیوانات نمیترسم؛ به راحتی نوازششان میکنم و ارتباط برقرار میکنم
پارسال هماتاقی دانشگاهمان با یک پیشی دوست شده بود، باقیماندهٔ غذایش را به ایشان میداد (ایشان همان پیشی هستند که صاحب دو نام پیشول و مخمل هستند)
پیشول توی اتاق ما رفت و آمد میکرد و اینقدر که دیگر کممانده بود بیاییم یک کارت دانشجوی دکتری برایش صادر کنیم
بله در بالا ایشان رو روی صندلی دوست هماتاقیمان ملاحظه میکنید
کمی بعد متوجه شدیم پیشول قرار است مامان شود :)
یک اواخر اسفند پارسال بود که پیشول حوالی ساعت ۱۸ آمده بود اتاق ما و بدجوری تقلا میرد و واضح بود که حالش خوب نیست.
نازش کردم و با دو هماتاقی دیگرم، کنار شوفاژ با یک تکیه موکت و بالش یک جایی را برایش مهیا کردیم
و با شگفتی به صورت کاملا لایو!! به دنیا آمدن بچه پیشیهای پیشول را به تماشا نشستیم!
سه تا بچه پیشی به دنیا آورد
فکر میکردیم خیلی کثیفکاری بشود (خونریزی و ...) ولی با شگفتی دیدیم پیشول خیلی با شعور تمام کارهایش را خودش لیسید و برق انداخت :))
دیگر از اتاقهای بغلی هم برای پیشول تازه مامان شده غذا میآوردند و میآمدند اتاق ما تماشا (از جمله جاذبههای طبیعی دانشگاه شهیدبهشتی!)
خیلی واقعا بامزه بودند از نظر اندازه در پایین میتوانید ببینید (تازه اینجا شاید دو هفتهٔ شان باشد!)
چون سهتا بودند و در دانشکدهٔ ریاضی هم بودند، اسم بچهها را گذاشتیم آلفا، بتا و گاما!
از یک جایی به بعد از دست بازیگوشی ایشان ما توانایی تمرکز نداشتیم همهٔ حواسمان به بامزگی ایشان بود
لینک نمایش فیلم بالا با کیفیت اصلی
بعد از مدتی آقای رئیس دانشگاه دستور دادند یا خودتان اینها را بیرون کنید یا من دستور میدهم که مامور خدماتی اینها را بگیرد ببرد بیرون بیاندازد
ما هم با هماتاقی دیگر به هر ترتیبی بود گرفتیمشان و بردیم خوابگاه
اما معلوم بود پیشول خیلی از ما دلخور هست
عصبانی بود و بعد از دو سه روز از خوابگاه رفت! ...
توی دانشکدهٔ ریاضی چندباری دیدم پیشول را ولی محل زیادی نمیگذاشت :)) (خانم دلخور بودند)
گذشت ... تا دیروز ... هوای بیرون سرد بود و من دیدم پیشول دوباره آمده توی دانشکده برای خودش جای نرم و گرم پیدا کند (هوای بهشتی برفی است)
و امروز برای خودم توی جلسهٔ آنلاین بودم
دیدم مامور خدمات دانشکده در میزند؛ گفت گربه آمده داخل اتاق شما ...
گفتم OK هست من نمیترسم
نمیترسیدم
دیدم که بچهٔ پیشول هست
به جلسه ادامه دادم که یکهو پیشول پرید قسمت بالایی میز و حسابی غافلگیر شدم و یک جیغ کشیدم که صدایش رفت توی جلسه (ایموجی آب شدن و در زمین فرو رفتن!)
لینک نمایش جایی که بچهٔ پیشول پرید و من را ترسانید
و الان که این را مینویسم این بچه این شکلی آمده شیطنت میکند
و صادق باشم چیزی که الان دارد اذیتم میکند و تبدیل شده به نشخوار فکری این هست که چرا نتوانستم موقع پریدن این فسقلی خودم را کنترل کنم و جلوی دکتر ع و آقای ص جیغم به هوا رفت :((
هر چه قدر هم که نترس باشی ولی غافلگیر که بشوی عکسالعملی که انتظارش را نداری میکشی :((
خدایا
یک همکلاسی داشتیم دورهٔ کارشناسی، آقای الفکافگاف، بسیار خَفَن بودند.
از اینهایی که کلی مدال نقره و برنز و طلا المپیادهای مختلف را دارند و حتی یکی دو سالی به گمانم از ما کوچکتر بودند
با مدالشان مثلا میتوانستند بروند همان کارشناسی را شریف بخوانند
ولی آمده بودند یزد! یک شهر خاکی ...
توفیقی بود مسابقات ریاضی را همسفر بودیم؛ به آقای دکتر تیممان گفتند که ارشد را میخواهند بروند دانشگاه شمال (ظاهرا یکی از گزینههایشان بود)
مضمون فرمایششان این بود که برای اینکه دانشگاه شمال کنار دریاست و دلشان حال و هوای دریا سر سبزی شمال را میخواهد...
یعنی خیلی در قید و بند دانشگاه نبودند و ترجیح میدادند که خودشان راحت باشند (الان استاد دانشگاه هنگکنک هستند)
چندسالی است که دارم به این موضوع فکر میکنم که من هم مثل آن استاد همکلاسیمان کاش راحت باشم با جایی که میروم
در قید و بند این که دانشگاه چه دانشگاهی است نباشم و به مکانش و روح و روان خودم بیشتر توجه داشته باشم
بروم دانشگاه کوفه یا دانشگاه بغداد :)
والا کیفیت آموزشی و پُز و کلاس که هیچکدام را ندارند و در رنکینگ جهانی هم حتی شاید در آن ته ته لیست باشد
ولی یک مزیت خوب دارد و آن این هست که دانشگاه کوفه نزدیک نحف هست
دانشگاه بغداد نزدیک کاظمین...
بعد کلاسهایت، قبل کلاسهایت، هر موقع که دلت کشید میتوانی بروی زیارت آنجا
تازه آنجا محل تردد امام زمانت هم هست
قاعدتا ایشان به مشاهدهٔ شریفهٔ پدران بزرگوارشان بیشتر سر میزنند تا تهران، شیراز و ...
بنا بر مبانی احتمال این دنیایی، جایی که محل تردد چیزی باشد احتمال برخوردش هم بیشتر هست
که البته پر واضح هست که خندهدار هست در نظر گرفتن این قاعده ولی خب چه کنیم ما گرفتار این دنیاییم...
این عبارت دعای ندبه من را میکشاند که هر بار به این فانتزی فکر کنم
هَلْ إِلَیک یابْنَ أَحْمَدَ سَبِیلٌ فَتُلْقی؟
پست قبلی هم در راستای این فانتزی بود
توی تلگرام در حال چرخیدن بودم چشمم خورد به این ویدئو
یکهو دوباره چراغ این فانتزی برایم روشن شد
نگران این بودم که جواب مقالههایم چه میشود اگر دوباره همهٔشان ریجکت شوند چه؟
نشد میروم نجف ...
میروم به حضرت امیرالمؤمنین که باب شهر علم هستم گِله و شکایت میکنم
میگویم چه کنم که درگیر علومی شدهام که انگار به درد نمیخورند و
توی گرفتن یک مدرک چنین دستم کوتاه هست
و بعد
همانجا هم میمانم
خیلی آدم پژوهندهٔ دانشی باشم میروم دانشگاه کوفه ...