اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۹۰ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل :: پرت و پلا» ثبت شده است

بعد از کلی انتظار داروی مد نظر را تهیه کردم آمدم به بابا تماس گرفتم گفتم بیاید درمانگاه که تزریق کند

 

آمدم این سمت خیابان اسنپ درخواست دادم، کسی قبول نکرد. دوباره درخواست دادم یک نفر قبول کرد بعد از چند دقیقه رد کرد. سوار اتوبوس شدم، پیاده شدم و مسیری که می‌توانستم را پیاده آمدم توی پیاده‌رو یک آقا تنه‌اش بهم خورد صدای شکستنی شنیدم چون می‌خواستم به موقع به بابا برسم محل نگذاشتم تا رسیدم درمانگاه

رفتم تزریقات گفتم که این سرم و این امپول را تزریق می‌کنید ؟ دکتر با شما تماس گرفته بودند گفتند که آقای بیات تزریق می‌کند...

کیسه داروها را گرفتند گفتند اینکه بیمارستانی است... عه این هم که شکسته ... چه بوی بدی هم می‌دهد 

 

بوی بدی می‌داد... تازه فهمیدم آن آقا که به من برخورد کرده بود باعث شده یکی از آمپول‌ها بشکند

به عمویم زنگ زدم گفت مشکلی نیست ناراحت نباش یکی دیگر دکتر می‌نویسد و می‌گیریم 

نشستم کنار بابا تا سرمش تمام شود 

گفت چهل دقیقه دیگر تمام می‌شود 

 

داشتم فکر می‌کردم خوب است که این داروی شیمی درمانی نبود، آن دارو با بیمه شانزده میلیون تومان هست

یکهو یاد حرف برادرم می‌افتم: مردم فقیر توان هزینه درمان را ندارند و می‌میرند 

 

بهانه‌هایم برای دعای فرج زیادتر شده

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

 

موقع انتظار توی بیمارستان و درمانگاه بهترین زمان برای نوشتن بلاگ و این‌هاست

حوصله کار دیگری را نداری و کار خاص دیگری هم نمی‌توانی بکنی عملا به همین گوشی محدودی

از این رو ادامه ماجرای بچه جوجه کفتر را می‌نویسم 

 

دیشب از بیمارستان که برگشتیم و مطمئن شدم پدر قرص‌هایش را خورد جوجه کفتر را چک کردم

مامانش رویش نخوابیده بود، آوردمش تو و دیدم چین‌دونش خالی است

وقتی فهمید می‌خواهم غذایش بدهم یک‌جیک جیک ریزی می‌کرد و کمتر مقاومت می‌کرد 

کمی که چین‌دونش پر شد خوابش گرفت من هم یک چیزی انداختم رویش و خوابیدم

صبح موقع سحر آمدم سراغش، فهمیده بود من کی هستم و با جیک جیک ریزش تقاضای غذا می‌کرد 

چند لقمه‌ای نان نرم شده به همراه گندم خیس شده چپاندم توی حلقش و او هم راضی

صدای بال کفتر شنیدم، جوجه را گذاشتم پشت پنجره و برگشتم اتاق را خالی کردم

کمی گذشت هوا سرد بود و می‌دانستم جوجه دارد می‌لرزد رفتم که بیاورمش تو دیدم مامان کفتره بالای سرش ایستاده ولی انگار جای جوجه و کارتن مناسب نیست که برود رویش

کفتر پرید و من جای جوجه و کارتن را عوض کردم

یک ربع بعد دوباره سر زدم و دیدم مامان کفتر روی جوجه‌اش خوابیده و دارد غذا می‌دهد به جوجه

خیالم راحت شد

مامان کفتر هم چنان پف کرده و باد زیر پرهایش داده بود که معلوم بود می‌خواهد توی سرمای سحر جوجه بدون پرش را تا حد امکان گرم کند 

خدا رو شکر الحمدلله 

 

دست کم خیالم راحت هست که مامان کفتر سرپرستی جوجه‌اش را با وجود تغییر اساسی در ساخت و ساز لانه‌اش و مفقود شدن جوجه دیگرش را پذیرفته

 

حالا با خیال راحت‌تر می‌توانم به کارهایم برسم و نگران غذا دادن به بچه جوجه نخواهم بود

این پنجمین داروخانه‌ای است که می‌آییم 

جاهای دیگر گفتند دارو بیمارستانی است و ما نداریم

آمدیم بیمارستان کوثر گفت بروید فردا صبح بیایید که زنگ بزنم انبار برایمان بیاورد

خوابم می‌آید، 

بابا هم عین پسربچه چهار پنج سالع سرتق که حرف حرف خودش هست باید کلی نازش بکشی 

کاش همه محبان امیرالمؤمنین همیشه سلامت و تندرست باشند و کارشان به بیمارستان و قرص و دکتر نکشد

ساعت ۱۱:۰۰

رفتم از پشت پنجره یک نگاهی به بچه کفترهای جدید بکنم
دیروز مامان‌شان یک بازه‌ای بلند شده بود از روی تخم‌هایش متوجه شدم جوجه شده‌اند 
کلی ذوق کردم آن کرک‌های زرد را دیدم و دیدم‌شان که سفت به هم چسبیده‌اند

امروز اما نگاه کردم یکی‌شان نفس نمی‌کشید
گفتم کاش بلندش کنم بگیریمش احیایش کنیم

بلندش کردیم گذاشتم لب پنجره ... توی بدنش از سمت زیرینش پر از کرم بود ... کرم‌هایی که داشتند بدن نحیفش را می‌خوردند و تجزیه می‌کردند

حالم بد شد ...

این اتفاق نوبت ما و عزیزان ما هم خواهد شد ... آدم خوب و علیه‌السلامی نیستیم که بدن‌مان مثل اصحاب خاص ائمه سالم بماند... 

بعد از چند ساعت احتمالا همین کرم‌ها و باکتری‌ها سراغ بدن ما هم خواهند آمد ...

دلم یک طور ناجوری است ...

 

فکر کردم: اگر مامان آن یکی جوجه تا چند ساعت دیگر نیامد سراغش بر می‌دارمش می‌آورمش داخل خانه خودم بهش غذا می‌دهم

باید برای زنده ماندن آن‌هایی که می‌توانیم زنده نگهداریم‌شان تلاش‌مان را بکنیم


---
ساعت  ۱۲:۳۰

رفتم و آمدم و دلم آرام و قرار نداشت مدام می‌دیدم دور بر این یکی بچه کفتر از این مگس‌های کفتر جمع شده و خود جوجه هم معلوم هست خیلی آرام نیست؛
بعد از استخاره جوجه را برداشتم آوردم داخل خانه

توی یک جعبهٔ کارتن گذاشتمش، چند لقمه نان له شده در آب خوراندمش و رفتم سراغ پشت پنجره

کفتر توی دوتا کاسه که روی یک دیگ ما پشت پنجره گذاشتیم لانه کرده
کیسه دستم کردم آشغال‌های توی کاسه را ریختم توی یک کاسهٔ دیگر 

زیر آشغال‌ها پر بود از کرم و جانور و حشره؛ کناره‌های کاسه هم همین‌طور ... اسپری تار و مار گرفتم دستم کل کاسه و محتوای تویش را اسپری کردم 

کیسه آشغال‌ها را دم در گذاشتم و قرار شد پدرم بیرون می‌رود بگذارد توی آشغال‌های بیرون

 

کاسه‌ها را پر از آب و کلی هم مایع ظرف‌شویی ریختم
بعد توی دست‌شویی محتوایش را خالی کردم و با اسکاچ به جان کاسه افتادم تا تمیز شود

 

سراغ جوجه برگشتم ناز و بوسش کردم ... دیگر نمی‌ترسید یک جیک ریزه هم می‌داد
توی جعبه یک گلدان و یک سنگ گذاشتم که باد نبردش و گذاشتم پشت پنجره

همان‌جا یک مقداری گندم هم ریختم به امید اینکه مامان بابای کفتری‌اش بیایند سراغش

 

--

ساعت ۱۵:۰۰ 

دلم آرام و قرار ندارد

می‌روم یک سر به جوجه بزنم نمی‌دانم این چندمین سر من می‌شود

یک مرتبه مامان کفترش (یا بابا کفترش) را می‌بینم و نمی‌فهمم چه طوری دور شوم. آن کفتر هم تا مرا می‌بیند می‌خواهد دور شود و فرار کند ولی من زودتر می‌روم و یک حسی به من می‌گوید او نمی‌رود ...

پاورچین پاورچین می‌روم توی اتاق و یک طوری که کفتر متوجه نشود زاویهٔ پنجرهٔ بار را تنظیم می‌کنم که از توی عکس افتاده توی پنجره بتوانم کفتر را ببینم.
خیلی خوب نمی‌بینم ولی از صدای بال کفتر متوجه می‌شوم پریده روی کارتن

بعد دوباره صدای پرشش می‌آید که پریده روی دیگ ... نزدیک‌تر می‌شوم که مطمئن بشوم که کفتر جوجه را دیده توی دلم می‌گویم نکند دست‌مال کاغذی که گذاشتم افتاده روی جوجه و مامان کفترش ندیده ...
کفتر می‌پرد روی میله و من کمی سرم را کج‌تر می‌کنم که جوجه را ببینم ... می‌بینم جوجه تقریبا قابل دیدن هست ... که می‌بینم مامان‌کفتر دارد یک چشمی مرا نگاه می‌کند از آن بالا ... دوباره نمی‌فهمم چه طوری دور بشوم ... 

می‌آیم این‌طرف و خدا خدا می‌کنم که مامان‌کفتر برگردد روی جوجه‌اش یا دست‌کم به او غذا بدهد ...

 

همین نیم ساعت پیش رفته بودم افق کوروش، شیر و نان و آرد بخرم

پشت پیشخوان بودم و آقای مسئولش داشت بارکد مواد را می‌زد که یک آقای دیگر از خانمی که قبل از من بود و می‌خواست خارج شود خواست که کیفش را باز کند

به آقای پشت پیشخوان گفت ایشان یک ماست مگر بیشتر نخریده؟ دوباره گفت کیفش را باز کند

خانم باز کرد و یکهو آقا فریادش بلند شد پاشو برو بالا

خانم با صدای نسبتا آهسته گفت باشه آقا چه خبرت هست 

آقا دوباره فریاد کشید من دیوونه‌ام زود برو بالا ...

به نظر این طور می‌رسید خانم چیزی را برداشته توی کیفش گذاشته که پولش را پرداخت نکرده و داشته خارج می‌شده

 

حالم یک طور بدی است؛ با خودم فکر می‌کردم کاش من واسطه می‌شدم پول آن چیزی که نمی‌دانم چه بود و توی کیف خانم بود را می‌دادم... آدمی که یک ماست برداشته باشد توی کیفش مگر چه می‌تواند گذاشته باشد ... توی این دوره زمانهٔ سخت اقتصادی و فشاری که بعضی از مردم دارند تحمل می‌کنند چه می‌شود کرد؟

آدمی که پول داشته باشد مگر می‌شود چیزی را بدزدد؟

اعصابم به هم ریخته ... از خودم بدم می‌آید که کاری نمی‌توانم بکنم

 

خدایا فرج امام زمان ما را برسان

 

دوباره آمدم درمانگاه 

نشستم رو صندلی تا نوبتم را صدا کنند بروم برای پدرم نوبت بگیرم

آن طرف صدای دعوای منشی و یک مراجعه کننده بلند هست

این قسمت دعوا نظرم را جلب می‌کند 

+: تو‌مگه کی هستی؟ چرا به شخصیت من احترام نمی‌گذاری؟ فقط یک‌منشی هستی 

ـ: یک منشی که مدرک فوق‌لیسانس مامایی دارد

+: اصلا بگو دکتری، شعور مهم هست!

 

بله ... عاقبت مدرک‌گرایی و احترام گذاشتن بی‌خود با توجه به مدرک همین می‌شود. آن که آن پشت نشسته احساس خود تحقیری دارد احتمالأ که با این همه زحمت نشسته پشت پیشخوان و دارد نقش یک منشی را ایفا می‌کند و از این رو به مراجعه‌کنندگان نگاهی از بالا به پایین دارد و برخوردهایی بسیار زننده

 

همین امروز که اینجا نشسته‌ام این سومین دعوای بین مراجعه‌کننده و منشی را می شنوم 

صرفا برایم سوال هست این‌ها که پشت پیشخوان هستند آدم و انسان هم هستند؟ خودشان بیمار داشتند؟ توی چشمم چه قدر انسان‌های حقیری هستند که فکر می‌کنند با این برخورد بزرگ می‌شوند 

 

توی فکرم کسی که توی چنین جایگاهی باشد اگر برخورد خوبی داشته باشد احتمالا چه قدر برای خدا عزیز هست... و احتمالا دلیل اصلی این هست که خدا را فراموش کردیم

 

صدای دعوا و هم‌همه چهارم را می‌شنوم 

توی بلندگو انتظامات می‌گوید محبت کنید تجمع نکنید و تا شماره شما رو صدا نکردند مراجعه نکنید تا کار شما و عزیزان‌تون زودتر انجام شود

دلم بحال مردمی که از اطراف شیراز یا از شهر دیگر آمدند می‌سوزد

 

بین صداها صدای یک خانم را می‌شنوم که می‌گوید: بخدا من سه روز است دارم می‌روم می‌آیم چرا هر روز می‌گویید بروید فردا بیایید؟ صدای پشت پیشخوان: عده‌ای اینترنتی می‌گیرند و پر می‌شود

 

 

دل شوره دارم که نوبت من برسد من هم دعوایم بشود

شماره ۲۰۸ را خوانده و من شماره ۲۳۵ هستم 

این شماره را ساعت ۶:۳۰ گرفتم نمی‌دانم آن‌هایی که قبل از من آمدند چه ساعتی آمدند

به نظرم منشی‌ها، آن‌هایی که پشت پیشخوان هستند، انتظامات آدم‌های دون و پستی هستند که چون خودشان مقام و جایگاهی از دید خودشان ندارند. با بی مخلی به مردم، با جواب مردم را ندادند، با بد جواب مردم را دادند، با تلف کردن وقت مردم می‌خواهند عقده گشایی کنند و توی دل‌شان جایگاهی داشته باشند

 

پدرم بدجوری مریض هست، دکتری که قبلا عملش کرده بود نتایج عکس‌های جدید را که دید گفت این عمل سختی است کار من نیست، توی شیراز فقط دکتر ایکس و دکتر ایگرگ و دکتر زد می‌تواند این عمل را انجام بدهد

 

هفته پیش آمدیم، پشت پیشخوان گفت وقت دکتر تمام شده، گفتم برگه دارم از دکتر دیگر، برگه را برد پیش دکتر برگشت گفت دکتر گفته وقت بدهم ولی سیستم قطع هست تا هشت شب ماندیم بیمارستان و گفتند سیستم قطع هست و گفتند چهارشنبه دیگر بیایید، صبح زود ساعت هفت بیایید بدون نوبت پیش خودم 

 

جمعه بعد از روضه مان حال پدرم این قدر بد بود که بنده خدا خودش پایش را به قبله دراز کرده بود، دمای بدنش بسیار بالا بود و در تب می‌سوخت کمی بعدتر شروع کرد به لرز... ترس برم داشت که نکند ...

زنگ زدم عمو شرح ماوقع را گفتم عمو نسخه آنتی بیوتیک نوشت و توی شب رفتم گرفتم و برگشتم دادم به پدر

 

امروز چهارشنبه بود، هفت بیمارستان بودم، جمعیت زیادی نوبت به دست حضور داشتند، همان خانم با لحن بدی با همه حرف می‌زد، بنشینید ...

 

گفتم ببخشید تند جوابم داد برو بشین خانم گفتم چهارشنبه گذشته آخر وقت خودتان گفتید صبح بدون نوبت بیایم به خود شما بگویم باز با لحن بد و صدای بلندی جوابم را داد

 

رفتم نوبت گرفتم ۲۵۶، گریه‌ام گرفت ... می‌دانستم با این شماره دیگر از دکتر ایکس باز وقت به ما نمی‌دهند. خانم بغل‌دستی دلش سوخت یکهو از جیبش نوبت دیگر خودش را داد به من گفت من و پدر شوهرم باهم آمدیم، نوبت او زودتر هست این یکی برای تو باشد

شماره نوبت ۱۸۱ بود

همین که ۱۸۰ را خواند اعلام کردند که دکتر ایکس نوبت‌های امروزش پر شده بروید برای روز دیگر

 

عصبانی رفتم پیش خانم پشت پیشخوان گفتم شما باید یک نوبت دکتر ایکس به من بدهید من هفته گذشته تا آخر وقت مانده بودم!!!! پدر من حالش بد هست، گفت ئه راستی شمایید... نوبت داد و گفت شکا ساعت ۱۴ بیایید نوبت یک بروید تو

 

 

الان ساعت ۱۵:۴۸هست من ۱۳:۴۵ اینجا بودم. انتظامات دون و پست آن خانم را دید و من برگه را به وی نشان دادم ولی انگار نه انگار همین‌طور آدم‌های مختلف را صدا می‌کند جز پدر من

الهی ...

 این قدر آدم‌ها را اذیت می‌کنید و برای وقت آدم‌ها هیچ ارزشی قائل نیستید...امیدوارم آن دنیا سر صراط هزار هزار هزار برایر معطل‌تان کنند

 

 

 

 

وقتی دیدم پدر و مادرم قرار است چند هفته‌ای بروند مشهد
از فرصت استفاده کردم که دستی به سر و روی خانه بکشم؛ از رنگ کردن دیوارها شروع کنم

طبیعتا تنها بودم چون هر برادری درگیری و مشغولیات خودش را داشت


وقتی وسیله‌ها را می‌خواستم جابجا کنم

وقتی آقای بتونه‌کار می‌خواست بیاید
از آن موقع‌ها بود که از تنهایی و بی‌مردی یاد حضرت زینب کردم

البته برادر بزرگم آمد پیشم که موقع کار با آن آقا تنها نباشم؛ یک فرش و چند کتابخانه را هم او جابجا کرد

 

حالا رفته و تنها شدم و متوجه شدم آب‌گرم‌کن ایراد پیدا کرده؛ نه آب گرمی هست نه شوفاژ به راه هست ...

به آن یکی برادرم زنگ زدم؛ گفت پیج آبی زیر آب‌گرم کن را باید باز کنی تا bar بیاید بین یک و دو؛

زورم نمی‌رسید؛ خیلی پیج سفت بود/هست. با انبردست، و چکش بعد از چندین بار استراحت و تلاش توانستم ۹۰ درجه پیج را بچرخانم ولی دریغ از جابجا شدن bar

سفت سفت هست هنوز

این قدری سفت هست که برگرداندن ۹۰ درجه هم برایم ممکن نیست؛

رنگ و روی آبی پیچ هم ز بس که با چکش و انبردست به جانش افتادم از آبی به فلزی تغییر پیدا کرد

یک لحظه بدجوری دلم گرفت

نه اینجا صحرای کربلاست؛ نه کسی برادران من را کشته؛ نه حرامی دور و بر من را احاطه کرده؛ ...

فقط تنهایی و بی‌زوری امانم را برید و زدم زیر گریه

یا زینب کبری! چه کشیده‌ای عصر عاشورا؟

صلی الله علیک با اباعبدالله

صلی الله علیک با اباعبدالله

صلی الله علیک با اباعبدالله

بی‌نهایت خسته هستم
از درون احساس غم، فرسودگی و پژمردگی دارم
 

مقاله‌ام برای بار سوم ریواز خورده و این بار واقعا داور دوم بی‌انصافی کرده مشکلی که با دو تا ادیت حل می‌شده رو بیهوده بزرگ جلوه داده و بعد از یک سال و اندی سر دواندن ریجکت کرده ... باز هم دم ادیتور گرم که ما رو ریجکت نکرده و گفته ریواز کنید

گروه llm هست و یک سری تسک ویژالیزیشن مونده
گروه قرآن و حدیث هم هست و با وجودی که من تلاش کردم کلی کد رو بهبود ببخشم و ریفکتور کنم بخاطر اینکه همکارم Depends بکار نبرده بود توی fastapi و همین‌طوری DB رو یکجایی از کد فراخوانی کرده بود یک روز و نیم درگیر پیدا کردن مشکل بودم و فکرم مشغول بود و از اون سمت هم که پرسیده می‌شد چرا درست کار نمی‌کنه حسابی به‌خاطر رنجور بودن حالم بهم می‌ریختم

با دکتر ع صحبت کرده بودم یک پروپوزال نوشته بودم و قرار بود یک پلن بک‌آپ داشته باشم که اگر مقاله پذیرش نگرفت یک مقالهٔ پرکتیکال با ایشان بدهم و اسم استاد راهنمایم رو هم بزنم قدش که راحت‌تر بروم پذیرش بگیرم و مجوز دفاع ... این قدر تسک‌های کوچولو و گاه وقت‌گیر رسید که نشد روی این مورد وقت بذارم ... تعریف سوالات که بخش اول پروپوزالم بود هم حسابی به چالشم و امروز هم که داشتم جواب‌ها رو بررسی می‌کردم اصلا احساس کردم دو سه تا سوالم ایراد داره ... بماند که ریزالتی که می‌خواستم رو هم نگرفتم و کلافه هستم که خب حالا چه کنم، کارهای دیگه‌ای که می‌خواستم انجام بدهم رو الان نمی‌رسم انجام بدهم چون ددلاین اسپیشال ایشو تا ۱۵ فوریه هست

کارم هم هست و دوستش دارم، چون احساس امنیت مالی میده و همین‌طور موضوعش نه اون قدر ساده هست که فکر کنم دارم بیهودگی می‌کنم نه این قدر سخته که کلافه بشم ... تنها مشکلی که هست نیاز به نیرو داشتیم چندتا از شاگردانم رو معرفی کردم و یکی‌شون انتخاب شد ولی امان از این دهه هشتادی‌ها ... با توجه به دیر شروع کردن‌شون و عدم خلاقیت و کمی دقت کم کم دارم می‌روم به سمت پشیمانی از خودم که چرا ایشون رو معرفی کردم :)) از اون طرف یک کمی هم ناراحت شدم نفر قبلی که معرفی کرده بودم که هر دو مون توی یکی دیگه از تیم‌های دکتر ع هست ظاهرا کارش اونجا با کارهای اینجامون کانفیلیک آف اینترسنت داره و امیدوارم ایده‌های اینجای ما رو نبره اونجا

خونهٔ عمه هم که ... واقعا تحمل صدای بلند تلویزیون عمه رو دیگه ندارم و اینکه استقلال در امور سادهٔ زندگی مثل غذا و یا خواب (بخاطر صدا) هم ندارم حسابی منجر شده بداخلاق بشم و بخوام از اینجا زودتر برم و مادرم امروز که تلفن صحبت می‌کردیم و صدای تلویزیون از اتاق در بسته توی گوشش بود پرسید: چه طوری یک سال و نیم دوام آوردی؟ (حالا جالبه عمه‌ام می‌گفت نمیشه کاری کنی اینجا بیش‌تر بمونی؟ کارت چه جوری هست که می‌خوای بری؟ گفتم بالاخره هرکسی می‌خواد بره سر خونه و زندگی خودش)

چند روز پیش هم توی یکی از این کانال‌های به ظاهر مذهبی که جوانی جواب شبهه می‌داد پیام بنده خدا رو خوندم که فلان و بهمان؛ بی‌خود دلم سوخت و بهش پیام دادم با این مضمون که این احساس غم و اینکه آدم بخواد کسی رو پیدا کنه صحبت کنه و خالی بشه طبیعی هست؛ از طرفی احساس معذب بودن داشتم و برای اینکه موضوع صحبتی منطقی باشه و گفتم ما چنین apiهای مذهبی برای محققین و کسانی که کار حدیث می‌کنن ساختیم شاید به کار شما که جواب شبهه می‌دید هم بخوره و اگر نیازمندی هم بود می‌تونید بگید ما در حد توان‌مون شاید بتونیم فراهم کنیم و  بخواهید توی گوگل میت درباره‌اش صحبت کنیم. اول اینکه طرف خیلی مغرورانه اول جواب داد که «حالا بذار ببینم چی میشه» و بعدهم درومد گفت «پش شما می‌خوای قرار کاری بذاری» و وقتی گفتم نه فی سبیل‌الله هست و پولی نیست نوشت «خیلی ممنون و خدانگهدار» و چت رو دیلیت کرد و به گمانم من رو هم بلاک کرد (چون پیام بعدی‌ام رو تا به الان سین نکرد) و حالم هم از این اخلاق بی‌خود به ظاهر مذهبی‌اش که کلی توی گروهش میگه من برای خدا کار می‌کنم و پولی دریافت نمی‌کنم و چه قدر تنهام و ... و ننه من غریبم بازی‌های فراوانش و بعد این شکلی برخورد کردنش بسیار به هم خورد. مثلا میشه این طور برداشت کرد که فقط خودش هست که برای رضای خدا کار می‌کنه و اگر یک نفر یا یک عده ای چنین پیامی بدهند درجا بلاک می‌کنه و میگه شما پولی هستید؟ علاوه بر این قبل پیام آخرش یک لینک فرستاد که درجا پاکش کرد و لینک چیزی نبود (چون من روش کلیک کردم چون اسم آی‌دی خودم رو دیدم) جز یک لینک به سیود مسیج خودم!!!!! بعد از این اتفاقات بیش‌تر فکر کردم و به این نتیجه رسیدم ایشون احتمالا از برادران الف هست! و این بیچارگی ماست که احتمالا تمام این پروکسی و وی‌پی‌ان‌هایی که داریم توسط همین براداران الف فروخته میشه و تمام اطلاعات ما رو دارند... و بعد بیش‌‌تر و بیش‌تر حالم بد شد. البته طلا که پاکه چه منتش به خاکه. همین الان در لحظه مشکلی ندارم لپ‌تاپ و گوشی‌ام رو بدهم به برادران الف ... از این ناراحتم که یک حریم خصوصی ساده مردم نمی‌توانند در هیچ شبکهٔ اجتماعی داشته باشند

مهر ماه همین امسال هم بود که از طرف طرح هدی کسی معرفی شد که صحبت کنیم. جالب بود به من گفتند دانشجوی دکتری فلان دانشگاه بهمان هست ولی دریغ از یک اسم یا یک پایان‌نامه با نام ایشان. صحبت هم که کردیم قشنگ برای من واضح بود طرف هر چه من می‌گویم نقیضش را می‌گوید. من می‌گویم درون‌گرا هستم وی می‌گوید برون‌گراست و ... علی ای حال با یک جواب مسخره و بعد هم دیگر جواب ندادن ما را به اصطلاح رد کرد (به نظرم سخیف‌ترین نوع شخصیت همین هست که نتواند با یک دلیل محترمانه و یک خداحافظی معقول یک مسئله را به  اتمام برساند) ولی خنده‌داری اینجا بود که همین نام و نام‌خانوادگی چند مدت بعدش ما را در لینکداین به من درخواست کانکت شدن داد (چون وقتی معرفی شدیم همین‌طوری یک سرچ کردم ببینم ایشان چه کرده است و جز یک پروفایل خالی لینکداین چیزی پیدا نکردم) به پیشنهاد برادم که شاید نظرش عوض شده و مثلا فلان و بهمان اکسپت کردم. یک هفته‌ای گذشت یک پست از ایلان ماسک فرستاد که let's do things that move our hearts! منم گفتم عجب! بی‌خود وقت گذاشتم و یک جواب بالا بلند نوشتم و ... خلاصه کنم ماجرا را که آخرش طرف گفت از برادران الف است :-| و گفت آن کسی که من با وی آشنا شدم نیست و یک نفر دیگر هست. یا للعجب! صادق باشم از برادان الف و این احوالات‌شان و بدم می‌آید ... بعید می‌دانم یک اپسیلون چنین رفتاری با مردم مورد رضایت امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشد

از طرفی هر بار می‌روم بیرون نان یا چیز دیگری بگیرم چه طرف خانهٔ عمه‌ام چه خانهٔ مادربزرگم یک الی دو نفر را می‌بینم که تا کمر خم شده‌اند توی سطل زباله دارند آشغال جمع می‌کنند توی گونی. بعد توی همین کوچه توی همین محله یک خانم سانتی مانتال هست که صبح‌ها با ماشین‌اش می‌آید هر صد متر یک مقداری غذای گربه مشخصا از قبل خریداری شده را توی ظرف می‌ریزد برای گربه‌ها؛ دانشگاه که می‌رفتم توی پارک نزدیک میدان دانشگاه که به پل هوایی ایستگاه بی‌آر‌تی می‌رسد یک خانم روشن‌فکر دیگر بود که قشنگ گوشت چرخ‌کرده هر روز صبح اینجا و آنجا می‌ریخت برای سگ و گربه‌ها

من خودم حیوانات را دوست دارم ولی واقعا شما دردتان نمی‌آید می‌بینید مردمی تا کمر خم می‌شوند توی سطل زباله و درآمدتان را گوشت و غذای گربه و سگ خریداری می‌کنید می‌دهید به آن‌ها؟! همین چند وقت پیش جلو چشم خودم یک خانم دیگر از مغازه جگر(!) خرید و گذاشت یک جلوی یک گربهٔ خیابانی در حالی که پنج‌متر آن‌طرف تر یک نفر داشت دست‌فروشی می‌کرد و بیست‌متر آن طرف‌ترش یک دست‌فروش بیچارهٔ دیگر در انتظار خرید مثلا لیف و جوراب بود. من که دردم می‌آید ... من اصلا آدم‌های کم توان جامعه را می‌بینم حالم بد می‌شود دلم می‌گیرد و بعد اصلا یک تنقلک که می‌خورم گاه کوفتم می‌شود که من مثلا می‌توانم فلان چیز را احتمالا بخرم و این بندگان خدا نمی‌توانند ...

نوشته‌هایم مثل کشکولی از همه چیز شدند

امروز از شرکت‌مان پیام دادند که تا فردا مهلت دارید قرارداد را امضا کنید. در حالی که من کللللللی وقت پیش در مورد قرارداد سوال کرده بودم که چرا این شکلی است و به من جوابی نداده بودند. به رئیسم هم گفته بودم و گفته بود پیگیری می‌کند. بعد پیام به رئیسم گفتم این شکلی بود برای ما پیام (قرار بود مثلا شما پیگیری کنید که جواب ما را بدهند چرا قرارداد این شکلی است نه اینکه برای ما اولتی‌ماتوم بگذارند تا فردا امضا کنید) بعد که رئیسم گفت پیگیری می‌کند تازه مسئول HR زنگ زد و خیلی با صدای پر استرسی گفت چه شده؟! بعد از هشت ماه!! گفتم این. گفت پیگیری می‌کند :-| یاللعجب ... بماند که اصلا HR این شرکت از همان ابتدا با من خوب نبود. همان ابتدای قرار مصاحبه آن خانمی که به بنده با عنوان HR تماس گرفت وقتی رزومه‌ام را دید (و احتمالا دید که چادری هستم) کاملا لحنش عوض شد و تلفن را بدون خداحافظی قطع کرد... بعد از مصاحبه و قبول شدن لحنش عوض شد و مثلا در ظاهر دوستانه شد و داشتم فکر می‌کردم امروز با خودم اصلا این HRشان چه قدر بد بود با من ... چه شد که من هیچ نگفتم ... اگر رئیسم نمی‌گفت که پیگیری می‌کنم جا داشت دیگر سر کار نروم اصلا و دست پای‌شان را بگذارم توی پوست گردو؛ منی که قراردادی  هم امضا نکرده‌ام ... ولی خب یک خدایی آن بالا هست که از او حساب می‌برم و این چنین کارهایی را اخلاقی نمی‌دانم ...

توی این دو ماه اخیر یکی از بستگان هم که مشکلی داشت و خانوادهٔ من هم تحت تاثیر قرار گرفته به خاطر برخوردهایش. بالاخره چون خانه بودم از شرایط احوالش آگاه شدم و گفتم ببین من مثل خواهرت؛ راه حل‌هایی زیر برای حل مشکلت به ذهنم می‌رسد این کار و این کار و این کار‌ها می‌توانیم بکنیم؛ خدا شاهد هست که با هیچ لحن بدی هم نگفتم و اصلا صحبت‌هایم توی واتس‌اپ سیو شده هست؛ طرف جواب داد (چهار پنج سال از بنده کوچک‌تر هست) که من بچه نیستم و عاقلانه خودم این مسیر را انتخاب کردم و خودم از پس نیازهای خودم بر می‌آیم. نوشتم که من از لحن صدایت احساس می‌کنم کمی خشمگین هستی، هر موقع آرام شدی و دوست داشتی می‌توانیم صحبت بیش‌تری بکنیم و با هم اگر خواستی به راه‌حل‌های دیگر فکر کنیم. سین کرد و بعدش تصویر اکانتش در واتس‌اپ برای من رفت (که به گمانم یعنی بلاک شدم) و امروز از مادرم از طریق یکی از بستگانم احوالش را این شکلی آگاه شدم که ظاهرا ولی هنوز با خودش کنار نیامده

دیروز یکی از شاگردهایم که قبلا هم باهم بحث معرفتی داشتیم، پیامی فرستاد در مورد اینکه هوش مصنوعی در سال فلان قابلیت آپلود ذهن را ممکن است پیدا کند و فلان و بهمان

پرسیدم از کجا تشخیص می‌دهید که الان خودتان هوش‌مصنوعی نیستید و در انسان واقعی هستید؟  در واقع متن دقیق سوالم این بود:

«فرض کنید 2029 ذهن انسان رو آپلود کنند
سال 2034 بتونند بدن مصنوعی بسازد
سال 2040 بتونند یک کپی از بدن انسان و ویژگی‌های حافظه‌ای اش رو (قلب و مغز و...) روی بدن مصنوعی منتقل کنند
سال 2050 یک محیط آزمایشی هوش مصنوعی بسازند (یک چیزی شبیه فیلم true man) و یک تعدادی از این موجودات ساخته شده (حالا کپی شده از ذهن مغز و بدن برخی انسان‌ها یا ساخته شده به دست خود بشر) رو توش بریزند تا رفتارهاشون رو در مواجه با اتفاقات مختلف مطالعه کنند
مثلا اگر اتفاق ایکس رو پیش بیاریم این جامعه به کجا میره و چه رفتارهایی از خودش نشون میده (مثل مطالعات جامعه شناسی) یا مطالعات روان‌شناسی فردی و مطالعات رفتارهای دینی و... (که به نظرم مطالعات علوم انسانی سخت‌ترین‌ها هستند چون کسی نمی‌دونه توی ذهن انسان واقعا چه میگذره مگه اینکه دسترسی مثلا به فرم اطلاعات یک موجود دیگه باشه) 

و شما از کجا می‌دونید الان یک بشر و انسان واقعی هستید که در سال 2025اید یا یک موجود کپی شده و یا ساخته شده به دست بشر در سال 2050 یا مثلا 3000؟

فرض کنید چنین شرطی هم توی محیط آزمایش گذاشته شده باشه اگه موجود کپی شده یا ساخته شده تمیز بده محیط آزمایش رو حذف میشه؛ در آن صورت با فرض تمیز دادن خودتون که یک نسخه کپی هستید و بشر واقعی نیستید چه عکس‌العملی خواهید داشت؟»
گفت‌گوی جالبی رد و بدل شد و آن وسط ها یک سری صحبت‌های معرفتی هم شد یک قسمت جالب حرف ایشان این بود که

«فرد در نظر انداختن به حالات خویش از احوالات امام خود آگاه است و نظر و امر او را نسبت به جزئیات زندگی خود متوجه میشود  

رحمانیت امام را در رحمانیتی که  به افراد دارد درک میکند ، عشق امام به موجودات عالم را در عشقی که خود به موجودات عالم پیدا کرده است درک میکند و قلبش به او می‌فهماند که تمام این احساسات عمیق و فهمی که دارد برایش کشف میشود در اثر پیوندی است که با قلب امام پیدا کرده و همه چیز را از او میگیرد... »

 

با خودم فکر می‌کردم چه قدر ما دوریم از امام‌مان؛ خودم را می‌گویم این‌قدر درگیر مسئله‌های فرعی هستم که اصلا نمی‌دانم این‌ها که این بندهٔ خدا گفته چه حالتی است ... ما به خیال خودمان چهارتا کار قرآن و حدیث انجام می‌دهیم که به درد چهار تا پژوهشگر بخورد ولی خودمان غافل و دور از معرفت به امام هستیم ... و اصلا از کجا معلوم که این‌ها که می‌کنیم را امام زمان راضی هست یا نه؟

 

دیروز به دکتر ع نوشتم: «شما چه طور می‌توانید تضمین کنید کاری که می‌کنید مورد رضایت امام زمان هست؟»
جواب دادند که: «... ولی هدف کاربری این دوستان نیست. فهم من این است که رسیدن این محصول مهم و کاربردی است. ولی تضمین که ندارم. به قدر فهم و به امید رضایت میشه گام بر داشت»

 

با خودم فکر می‌کردم کمتر از هفت روز دیگر نیمهٔ شعبان هست و من چه اگر بکنم به درد امام زمانم می‌خورد و وی را راضی و خوشحال می‌کند؟

چقدر مای این دوران بیچاره هستیم ... چه قدر بد هست که امام زمان‌مان را نمی‌بینیم و نمی‌توانیم با وی سخن بگوییم

چه قدر خوش بحال آن‌هایی که در زمان مثلا امیرالمؤمنین زندگی می‌کردند بوده ... خوش بحال‌شان به منبع علم وصل بودند و افسوس که سوال‌های سودمند کم پرسیده‌اند

چه قدر دلم می‌خواست می‌شد در مورد معنای زندگی، در مورد مسائل اوپن، در مورد بندگی و معرفت و هدف و خیلی چیزهای دیگر از امام زمان بپرسم؛ اما من درگیر نیازهای سادهٔ جسمانی خودم هستم و دور از وی 

بجای اینکه بنشینم مقالهٔ ددلاین ۱۵ فوریه‌ام رو درست کنم نشسته‌ام اینجا به کشکول نویسی ... از بس ذهنم فرار می‌کند و خسته و درمانده و ملول از دنیا و آدم‌ها و زندگی شده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ دی ۰۳ ، ۱۵:۵۹