یک کاری میکنند آدم دلتنگیاش بیشتر بشود
- ۰ نظر
- ۱۴ مهر ۰۲ ، ۱۰:۲۴
امروز لینکداینم را چک میکردم. هر از گاهی نگاه کوچکی میاندازم
دوست دورهٔ ارشدم، دختر چادری بود که تمام سوالات کتاب Theory of formal languuages with applications را با هم حل کردم و بحث کردیم. او دانشجوی دکتر فروغمند شد من دانشجوی دکتر دانشگر. او رفت سمت بیوانفورماتیک و من نظریهٔ محاسبه و منطق.
بعد از کنکور ارشد، من به دلیل مشکلاتی که داشتم از بورسم استفاده نکردم او رفت بهشتی. سال بعدش نه بعدترش من رفتم بهشتی و او سال بالایی من بود (هر دانشکدهٔ علوم کامپیوتر بودیم)
امروز لینکداینم را چک میکردم...
راستش یک حدسهایی زده بودم. یک دختری بود که خیلی زیادی با هم صمیمی بودند و مذهبی نبود.
امروز پست مصاحبهاش با ICR را دیدم که در لینکداین شیر کرده. میدانستم که مهاجرت کرده. پست مصاحبه را که باز کردم عکس دوست چادریام را دیدم که حجابی نداشت... خب حجاب یک چیز انتخابی است ولی حسم نسبت به حدسم با عکسهای اینستاگرامش به همراهی آن دختری که با وی خیلی صمیمی شده بود زیادتر شد ... نمیدانم چرا اشک توی چشمم حلقه زد...
هفتهٔ پیش هم پیغام open to work بودن یکی دیگر از بچههای دورهٔ ارشدمان را دیدم. کسی که یک بار از اینکه گفت کتاب جهاد با نفس شیخ حر عاملی را میخواند شگفتزدهام کرد و من در درونم خجالت کشیدم که من چرا این کتاب را ندیده بودم که بخوانم... لینکداینم را باز کردم و دیدم که او هم انگار از عقایدی که قبلا به آنها پایبند بوده دست شسته...
چند وقت پیشتر از آن توی اینستاگرام، یکی از بچههای دبیرستان پست یکی دیگر از بچههای دبیرستان را استوری کرده بود که گرفتن جایزهٔ ایکس را به وی تبریک گفته بود. باز کردم. باورم نمیشد...
توی راهنمایی و دبیرستان، من بودم و دو نفر دیگر که مسابقات قرآن شرکت میکردیم. آن دو نقر بیشتر و من کمتر سر صف قرآن صبحگاهی را میخواندیم. یکی از آنها حالا خواننده شده بود در یکی از کشورهای همین نزدیکی، بدون حجاب که هیچ، تیپ و قیافهاش در عکسهای اخیرش هم از این استایلهای مشکی و قلاده به گردن بود ...
نمیدانم چه حسی باید داشته باشم ... این هفته چه هفتهٔ بدی بود شاید.
اللّٰهُمَّ وَأَحْیِ بِوَلِیِّکَ الْقُرْآنَ، وَأَرِنا نُورَهُ سَرْمَداً لَالَیْلَ فِیهِ، وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ
خدایا به دست ولیات قرآن را زنده کن و همیشه نورش را به ما بنمایان که شبی در آن نباشد و دلهای مرده را به وسیله او زنده کن؛
وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ
وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ
خدایا صاحبمان را برسان ...
توی ایستگاه مترو نشستهام
دو روز در ذهنم متنی رو به مناسبت پنج روز باقیمانده از شهریور مرور کرده بودم و میخواستم برای خودم امروز قبل از رسیدن مترو بنویسم اما صبح که داشتم چایی میریختم میخواستم صبحانه بخورم بیایم دانشگاه، صدای بلند رادیو از اتاق عمهٔ بزرگم نظرم را جلب کرد
الان دو سه ماهی است از خوابگاه آمدهام خانه عمهام
عمهام تنها بود؛ طی سه سال اخیر دو پسرش و همسرش را از دست داد. پسر دیگرش آمریکاست و دلش نمیآید که خانهٔ پر خاطره را رها کند برود منزل دخترش
دو سه ماه پیش بود، عمهام تماس گرفت گفت کسی که شبها میآمده منزلشان میمانده تا ایشان تنها نباشد، مشکلی برایش پیش آمده؛ آیا من که که تهرانم میتوانم بروم پیش ایشان بمانم شب؟ گفتم باشد و اینطوری شد که من کلا از خوابگاه کنده شدم آمدم اینجا
صدای بلند رادیو که نمیدانم روی چه موجی بود داشت از رفیق حرف میزد. صدایی مردانه و کلفت ولی در عین حال با طمأنینه و آرامش
میگفت: رفیق از دوست بالاتر است. رفیق با آدم مشاجره نمیکند. بین دو رفیق حرفی از انجام وظیفه نیست؛ رفیق رابطهٔ خونی نیست (مثال میزد که مثلا میگویند ما دو برادریم ولی بیشتر رفیق هم هستیم)؛ ... خلاصه داشت از رفیق چه هست و چه نیست میگفت و دلنشین هم میگفت که یک مرتبه یک جملهاش نظرم را جلب کرد که گفت: «گفتم رفیق رابطهٔ خونی نیست؛ حالا اضافه میکنم که رفیق جان است...»
خنده و گریهام با هم میآمد. یادم افتاد به این فراز از حدیث طولانی امام رضا علیهالسلام که امام را توصیف میفرمایند. ایشان فرمودهاند:«... الامام انیس الرفیق ...»
امام مونس و رفیق آدمی است
به امام زمان فکر کردم. راستی راستی رفیق ما هست؟! مثل منی؟
فکر کنم آبان سال گذشته بود یا شایدم آذر ... نمیدانم کی بود. توی دفتر کاغذی نوشتم: «آقا خیلی سخت میگذرد!»
همان روز عصرش بود که توی کانالهای تلگرامی برای خودم میچرخیدم. توی کانالی تحت عنوان «هادی دلها» یک دانه از این کلیپهایی که سریع عکسشان عوض میشود گذاشته بود. گفته بود:«ین کلیپ عالیه😍⚜️ چشماتو ببند و اسکرین بگیر ببین امام زمان بهت چی گفته؟ ♥️».
اسکرینشات گرفتم. یخ کردم. نوشته بود:
«توی سختیها روی رفاقتمان حساب کن»
دقیقا همان روزی که نوشتم سخت میگذرد، از مثل اویی بر میآید که بیادم بیاورد که روی رفاقتش حساب کنم ...
حالا امروز. روز بیستششم شهریور که پا به این دنیا گذاشتم و مثلا میخواستم یک چیزی بنویسم برای خودم، صبحش را با معنای رفیق شروع کردم؛
شاید؟ یا حتما؟ چه کسی بهتر از یک رفیق و انیس امروز را یادش هست و یادآوری میکند که به یادم هست؟
السلام علیک یا انیس الرفیق!
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
نمیدانم چرا اینقدر با من مهربانی تو
نمیدانم کنارت میزبانم یا که مهمانم؟
نگاهم روبهروی تو بلاتکلیف میماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم
به دریا میزنم، دریا ضریح توست؛ غرقم کن!
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم
سکوت هرچه آیینه! نمازم را طمأنینه!
بریز آرامشی دیرینه در سینه، پریشانم
تماشا میشوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
اگر سلطان رضا باشد، اِبایی نیست میگویم:
که من یک شاعر درباریام، مداح سلطانم!
صحنت مدینه، مکه، نجف، کربلای ماست
یعنی تمام هستی ما مشهد الرضاست!
آقا! حساب ما به خدا از همه جداست
زیرا دعای حضرت معصومه پشت ماست
سیارههای وسعت منظومهات شدیم
همسایههای خواهر معصومهات شدیم
آقا تو را به گلپسرت، دلبرت، جواد
سوگند میدهمت به علی اکبرت، جواد
آقا! تو را به نالهٔ اجداد خستهات
آقا! تو را به مادر پهلو شکستهات
بی شک همیشه روزی ما را تو میدهی
یعنی برات کربوبلا را تو میدهی...
شاعر: حمیدرضا برقعی
همین جمعهٔ پیش بود که داشتم میلرزیدم و تب داشتم. زیر پتو برای خودم گوشی رو یه دستی گرفته بودم و از بیحالی همینطوری بیفکر صفحات اینستاگرام رو بالا و پایین میکردم که یه متن حسابی نظرم رو جلب کرد. دلم خواست اینجا سیوش کنم برای خودم که بعدا باز بخونم ولی اون موقع حال نداشتم
متن در مورد بخش گمشدگان نمیدونم کدوم حرم بود. اونایی که عتبات مشرف شدند میدونند که نزدیک حرم یک کانکسطوری یا غرفهای وجود داره که افرادی که همرو گم میکنند، یا کسی که کاروانش رو گم کرده یا خانوادهای که بچهاش رو پیدا نمیکنه؛ یا بچهای که پیدا شده و یا امثال اینها رو اعلام میکنه. مثلا میگه:«زهرا رضوانی، زهرا رضوانی. خانوادهٔ شما محل قرار منتظرتان هستند». یا «محمد اکبری، محمد اکبری، لطفا به بخش گمشدگان مراجعه کنند. مدیر کاروان منتظر شماست» یا حتی عربی:«علی بن آلیعقوب، علی بن آلیعقوب ...»
این متن که یک لحظه دلم رو برد این شکلی بود:
گفتم صدا بزنن.
یابن الحسن ...
بیا سر قرارمون ...
من و دوستام منتظرتیم ...
بعد یادمون اومد، این ماییم که گُم شدیم
متن از: سرکارخانم یلدا کرایهچیان
حیرانی
فکر میکنم هیچکس به اندازهٔ ما آدمهایی که داریم دوران غیبت را زیست میکنیم این کلمه را «وجدان» نکرده
حیرانیم ...
کاش میشد با امام زمان مکالمه داشت
هل الیک یابن احمدالسبیل فتلقی؟ ای فرزند احمد آیا به سوی تو راهی هست که ملاقاتی داشته باشیم؟
من از خودم میترسم...
خدایا از من امتحانهای سخت نگیر
تمنا میکنم!
میدانم که همهٔ انسانها باید امتحان شوند
ولی من ضعیف و کوچکم ... میترسم یک موقع از پس امتحانهایت بر نیایم و یک موقع ...
میدانم تو ربی و من مربوب ... و میخواهی تربیت کنی بندههایت را
انت الرب و انا المربوب و هل الیرحم المربوب الا الرب؟
رحمم کن؛ نگذار رفوزه شوم؛ یک طوری خودت هوایم را داشته باش؛ پارتیبازی کن با خودت
به حق کلمات نورانیات
انا علىّ صاحب الصمصامه و صاحب الحوض لدى القیامه
أخو النّبىّ اللَّه ذى العلامه قد قال اذ عمّمنى العمامه
انت أخى و معدن الکرامه و من له من بعدى الامامه
طبق نقل موافق و مخالف ، امیرمومنان علی علیه السلام در جنگ صفین در مقام رجز خوانی این ابیات را سرودند :
یعنى:
من على ام صاحب شمشیر برنده که کج نشود
و صاحب حوض کوثر در قیامت
برادر پیغمبر خدا که صاحب نشانه پیغمبرى است
که گفت پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله وقتى که بر سر من نهاد عمامه
خود را که تو برادر منى و معدن کرامتى
و آن کس که از براى او حاصل است بعد از من امامت.
الفصول المختارة شیخ مفید جلد : 1 صفحه : 289
مناقب آل أبی طالب ج3 ص135 و بحار الأنوار ج41 ص88.
به خودم یادآور میشوم: الیس الله بکاف عبده؟
و بعد میپرسم: چرا فکر میکنی که تنهایی؟ و هو معکم اینما کنتم ... شاید فقط اوست که باتوست و هیچکس دیگر نه
بعد میگویم: اللهم اعطنی خیر منهم
خدایا از همهٔ ایشان بهتر و پرخیرتر به من عطا کن
دیشب روی پشتبام منزل عمه آل یس میخواندم
رسیدم به این فراز:
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْمَأْمُونُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ بِجَوَامِعِ السَّلاَمِ
سلام ما بر تو اى امام محفوظ سلام ما بر تو اى کسى که مقدم بر همه عالم و آرزوى تمام خلایقى سلام ما بر تو به جمیع سلام و تحیت
سلام بر تو که مقدم بر همهٔ آرزوهایی
با خودم فکر کردم؛ بله خواستن او باید مقدم بر هر آرزویی باشد
و شاید اگر حال روحم گاه خراب میشود علت این است که یادش را فراموش میکنم وگرنه اگر یادم باشد که او مقدم هر آرزویی است پس چه معنایی دارد که بخواهی بخاطر آرزویی اصلا ناراحت و ملول بشوی؟
سلام بر تو که مقدم بر همهٔ آرزوهایی