اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۵۶ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ آذر ۰۲ ، ۰۹:۵۷

نمی‌دانم چه‌ام شده

قبلا این شکلی نبودم 

دلم می‌خواهد که هیچ کاری نکنم
هیچ کاری به معنای واقعی هیچ کاری

مثلا یک هفته فقط بخوابم

احساس مستهلک شدن دارم

احساس جلو نرفتن

 

من بی‌نهایت از نوشتن لذت می‌برم، می‌بردم

ولی الان تزم روی دستم باقی مانده

حوصلهٔ درآوردن نمونه سوال و آماده کردن محتوا ندارم

دلم برای خانهٔ‌مان تنگ شده. دلم برای شیراز تنگ شده. 

خوبی خوابگاه این بود که می‌شد بروی توی حیاط قدم بزنی

بروی زیر آسمان مثلا یک ساعت ستاره‌ها را تماشا کنی و دنیا را فراموش کنی

اینجا چنین چیزی ممکن نیست

تازه بخواهی بروی پشت بام؛ سرما هم خورده باشی مگر می‌توانی پاسخ‌گوی عمه باشی!

سرم درد می‌کند

حوصلهٔ مقاله‌ام هم نمی‌آید

حوصلهٔ هیچ چیزم نمی‌آید

چه‌ام شده؟

با خودم فکر می‌کنم: کاش طی‌الارض بلد بودم
دلم نجف می‌خواهد

اگر یک چیزی باشد که بتواند آرامم کند آنجاست

چه‌ام شده؟

خیال می‌کنم اگر الان در این لحظه مثلا نجف باشم؛ مثلا چه می‌شود؟ اینکه اینجا به امیرالمؤمنین حرف بزنم با اینکه آنجا چه فرقی دارد؟

شاید فرقش اینجاست که آنجا اصلا حرفی برای گفتن نمی‌ماند

گفته بودم غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

اینجا ولی خجالت می‌کشی حرف بزنی و غمی هم از دل نمی‌رود

توی همین نوشتن‌ها یکهو یادم می‌افتد به شعر شهریار

یا علی! نام تو بردم! نه همی‌ماند و نه غمّی

بابی انت و امی

...

ولی چرا پس غمی نمی‌رود؟ 
امروز این را جایی خواندم

«حالِ من، حال یتیمی است که هنگام دعا به فراز -بابی انت و امی- برسد»

باز فکر می‌کنم با خودم که: ما بیچارگان تاریخ‌ها هستیم. ما یتیم ندیدن امام‌مان؛ ما انسان‌های دور و پرت با حال‌های خراب

ای طبیب حال‌های خراب کجایی؟
اللّٰهُمَّ  وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

 

دوست شدن با آدم‌ها فایده‌ای ندارد

این فکری است که از تلاش برای دوست شدن با کسی امروز به من دست داد

اتاق آن‌وری فکر می‌کردم دانشجوی دکتری است. بعد از نماز توی نمازخانه، دیدم دارد می‌رود سلف گفتم بیا با هم برویم.
گپ زدیم. فهمیدم دانشجوی ارشدی است که می‌آید اتاق دانشجوهای دکتری، و فهمیدم هم‌شهری است

ولی حسم این بود که خیلی مغرور است از اینکه دارد مثلا DataSience می‌خواند که رشتهٔ روز دنیاست

حس بدی داشتم؛ دلم می‌خواست بگویم همچین خبری هم نیست که فکر می‌کنی
حرفم را نصفه گذاشتم و جمله‌ام شبیه پرت و پلا شد

فکر کنم او هم از من خوشش نیامد؛ شاید من هم شاید آدم مغروری باشم ...

ولی تقریبا مطمئن شدم پا پیش نگذارم دیگر برای دوست شدن با کسی

تنها بودن حتی بهتر هست 

و چه قدر مسخره که چنین چیزی مثل خوره فکرم را پر کرده که بجای رسیدن بکارهایم دارم اینجا می‌نویسمش

 

 

فکر کنم با استاد خوبی بودن فاصله دارم
صبرم سر کلاس کم هست

سه‌شنبه، یکی از بچه‌ها که کلا از جلسهٔ اول تا به اینجا هم شیطون و بازیگوش بود و سر هر موضوعی دنبال پیدا کردن ایراد بود؛ دوباره شیطنت می‌کرد و تکیه می‌پرانید.

یک مرتبه صبرم لبریز شد و رویم را کردم سمتش و گفتم؛ شما نمی‌ترسید نمرهٔ‌تان دست من هست؟

گفت: نه نمی‌ترسیدم؛ الان که ولی چنین فرمودید فکر کنم باید بترسم!

هیچی دوباره شروع کردم به ادامه دادن درس
ولی از آن روز تا به الان وجدانم درد می‌کند که چنین حرفی زدم و هر موقع یادم می‌آید ناراحت می‌شوم

این اخلاق منتسب به رسول اکرم و اهل‌البیت علیهم‌السلام نیست :(

کلافه هستم از دست خودم

دلم می‌خواهد هم بنویسم هم ننویسم

 

لب ما و قصه زلف تو،
چه توهمی، چه حکایتی!

تو و سر زدن به خیال ما،
چه ترحمی، چه عنایتی!

 

به نماز صبح و شبت سلام
و به نورِ در نَسَبت سلام
و به خال کنج لبت سلام
که نشسته با چه ملاحتی

به جمال، وارث کوثری
به خدا، محمد دیگری
به روایتی خودِ حیدری
چه شباهتی، چه اصالتی


بَلَغَ العُلیٰ بِکَمٰال تو
کَشَفَ الدُجٰا بِجَمال تو
به تو و قشنگی خال تو
صلوات هر دم و ساعتی


شده پر دو چشم تو از ازل
یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل
که چنین گرفته قرابتی


زد اگر کسی درِ خانه‌ات
دل ماست کرده بهانه‌ات
همه جا گرفته نشانه‌ات
به چه حسرتی، به چه حالتی


نه مرا نبین، رصدم نکن
و نظر به خوب و بدم نکن
تو که آستان سخاوتی

 

شاعر: فکر کنم حجت بحرالعلومی

 

 

خدایا می‌خواهم شکایت کنم 

من که بنده حقیر و مسکینی بیش‌تر نیستم و اصلا جایگاه شکایت ندارم ولی چون بندگان محبوبت گفته‌اند: «االهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبتة ولینا» من هم می‌گویم فقط چون بندهٔ بی‌نوای کوچک‌مقداری هستم و زبانم قاصر است مثل بندگان محبوبت با تو سخن بگوید همین‌طورکی می‌گویم

 

خدایا من شکایت دارم.

همین‌طوری کم پریشان‌حال و گرفتار هستیم، پیامبرت بین ما نیست، ولی‌ات در غیبت هست شبهه دارد از سر و کول‌مان بالا می‌رود. لشکر جهل توان‌مان را بریده، حسد، خشم و ...
 بعد زمان ظهورش ممکن هست آن قریبی که ما می‌توانیم متصور باشیم نباشد؟

خب این زندگی که به ما بخشیدی پس امید «نره قریبا» چه می‌شود؟ اگر خدا نبودی می‌گفتم: سر کارمان گذاشته‌ای؟

اگر امیدش، دیدنش نباشد من یکی که زنده نمی‌توانم بمانم توی این ملئت ظلما و جورا

اگرچه زنده ماندم دست توست

و شاید نفسی بیاید و برود

ولی امید دیدن ظهورش که نباشد این نفس آمدن و رفتن زنده بودن نیست

 

نمی‌دانم چرا دلم بی‌خود گرفته
حوصله‌ام هم نمی‌شود کاری بکنم ... نه حوصله دارم درس بدهم؛ نه حوصله دارم کار دیگری بکنم ...
کاش می‌شد آدم برود یک جای دوری از دنیا خودش را گُم بکند یا شاید هم نه هنوز چون پیدا نکرده‌ایم خود را احساس دل گرفتگی و دل‌تنگی داریم ...

 

من عرفه نفسه فقد عرفه ربه
به نفس‌مان چگونه معرفت پیدا کنیم؟

الان در این لحظه باید ArXive ما رو تحریم کنه؟؟؟!

کاش شبکه بلد بودم می‌فهمیدم چه طوری vpn رو تشخیص میدن یک روش دور زدنی می‌یافتم

وقتش رو هم نداریم

واقعا چرا تاب‌آوری ما تموم نمیشه؟

کلافه شدم خب
 

یک کاری می‌کنند آدم دل‌تنگی‌اش بیش‌تر بشود