- ۰۲ مهر ۰۲ ، ۱۹:۳۶
سامرا، از غم تو، جامه دران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت، نگران است هنوز
دل شهزاده ی روم، آینه ی دلبری ت
تاک ها مست تو و این لقب عسکری ت
پسر حضرت هادی! به فدایت پدرم
پدر حضرت مهدی! به فدایت پسرم
حج نرفتی تو، ولی قبله ی حاجات شدی
تو خودت، عین صفا، مشعر و میقات شدی
کعبه، یک چاردهم، بی تو صفا کم دارد
بی تو، یک چاردهم، عطر خدا کم دارد
ماه زیبا! حسنِ دوم زهرا! برخیز
مهدی ت دل نگرانت شده، بابا! برخیز
باز هم جانِ جهان را، تو در آغوش بگیر
صاحب عصر و زمان را، تو در آغوش بگیر
روی زانو بنشان آینه ی طاها را
تو ببوس از طرف ما، پسر زهرا را
غم پرپر شدنِ چون تو کریمی، سخت است
به رقیه قسم! آقا! که یتیمی سخت است
شاعر: قاسم صرافان
گفت: من را نصیحت کن
با تعجب گفتم: من؟ من شما را نصیحت بکنم؟
گفت: آره، یک نصیحتی بکن من را.
گفتم: آخر من چه نصیحتی بکنم؟ چه جور نصیحتی میخواهید بشنوید از من؟
گفت: یک نصیحتی، توصیهای، چیزی بگو. بگو من چه طور برخورد کنم با فرزندانم.
گفتم: با کدامیک از فرزندانتان؟
گفت: با پسرانم.
گفتم: با کدامیک از پسرانتان؟
گفت: یکیشان امروز آمده گفته که ...
چاه شدم. قرار نبود من نصیحتی بکنم ... من جایگاه نصیحت کردنش را نداشتم
متوجه شدم که ایشان اینقدر فشار رویش بوده که نیاز داشته برای یک نفر بازگو کند و فقط حرف بزند خالی شود...
یادم افتاد به روضهای که بار شنیدم افتاد. مضمونش این بود:
آدمها نیاز به معاشرت دارند
معاشرتهایشان هم باهم درجه و لِولاش فرق دارد.
شما حرفی که برای خانوادهات میزنی را برای همکارت نمیزنی
حرفهایی که با همکارانت با همرشتههایت میزنی را به همسرت نمیگویی
استاد به دانشجو حرفهای شخصیاش را نمیزند
همین جلسات مذهبی، ما حرفهای مذهبیمان را با هرکسی که آشنا میشویم نمیتوانیم بزنیم
حتی همین جلسهها فرق دارد، یکیشان فقط در حد احکام هست، یکیشان احادیث معرفتی میگوید
خود احادیث معرفتی هم درجه دارد؛ نمیشود بروی حدیث نورانیت را برای هرکسی بخوانی
حالا شما فرض کن، آدمی با درجهٔ رسولاکرم صلیاللهعلیهوآله با چه کسی حرفهایش را میتواند بزند که هم لِولاش باشد؟ با امیرالمؤمنین!
حد رسولاکرم و امیرالمؤمنین و فاطمهٔ زهرا آنقدر بالاست که حرفهای بین خود ایشان هم حتی نمیتواند به شیعیانشان گفته شود
ببینید چه لِولی از معرفت بین آنها تبادل میشود! رسولاکرم ... امیرالمؤمنین ...
حالا یک لحظه بیایید توی تاریخ برویم آن تاریخی که رسول اکرم را به شهادت رسانیدهاند
پهلوی حضرت فاطمه را شکستهاند و ایشان و فرزندشان را به قتل رسانیدهاند و
حضرت علی علیهالسلام هستند و چهار فرزند تنها ...
امیرالمؤمنین روانشناسی بلد بوده، میدانسته آدمی که تحت فشار است باید حرف بزند با کسی ...
اما چه کسی در این زمان هم لِول امیرالمؤمنین است؟ هیچ کس! هیچ کسی نیست که امیرالمؤمنین بتواند معارف ناباش را به وی منتقل کند، سینهاش را از حکمت خالی کند، هیچ کسی هم درجهٔ ایشان نیست ... رسول اکرم به شهادت رسیده، فاطمهٔ زهرا به شهادت رسیده ... و ایشان تنهاست ...
کجا برود خالی شود؟ کدام شیعه تحمل شنیدن کلام امیر را دارد؟ هیچ کس ...
درد تاریخ اینجاست هیچ کسی نبوده که حضرت امیر با وی صحبت کند خالی شود، و حضرت به چاه پناه میبرده است...
آه ای چاه ...
داشتم پلههای مترو تربیت مدرس را نگاه میکردم
پنج بار پله برقی میخورد میآید پایین برای اینکه سوار خط 7 بشوی
پنج تا 10 متر، دست کم 50متر زیر زمین میآییم
50 متر! اصلا عدد کمی نیست
چون روی سر هر پلهبرقی سقف هست ما متوجه میزان ارتفاعی که آمدهایم زیرزمین نمیشویم
شابد اگر سقفی نبود این میزان قعر را میدیدیم دلمان بهم میریخت و اصلا حاضر نبودیم بیاییم پایین... این همه پایین برای رسیدن از مقصدی به مقصد دیگر
خیلی به مرگ فکر میکنم، به روزی که قرار است دفنمان کنند؛ ماکسیمم 10 دوازده متر زیرزمین سکنا خواهیم گزید؛ کاش سکونت خوبی باشد. مثل همین پایین آمدنها بدون ترس و وحشت؛ پر از نور
فکر میکنم به لحظه ابتدایی این سکونت
ای که گفتی فمن یمت یرنی
جان فدای کلام دلجویت
کاش روزی هزار مرتبه من مردمی
تا که بینم این رویت
یک نفر میشود دکتر ف یعنی استاد راهنمایم که خیلی هم راه نمینماید و هرچه تو تلاش کرده باشی و نتیجه گرفته باشی، آخرش یک طوری برخورد میکند که یعنی او بوده که خسته شده و اصلا ایشان نبوده که نه درس داده، نه یاد داده ...
یک نفر میشود دکتر ع که استاد راهنمایم نیست ولی نه تنها راه مینماید بلکه از قصور و کوتاهیهای من چشمپوشی میکند و یک طوری برخورد میکند که هیچ مشکلی نیست بلکه همیشه فرصت یاد گرفتن چیزهای جدید را در اختیارت میگذارد، به تو ماهگیری یاد میدهد ...
من عمیقا هر دوی ایشان را به خدا واگذار میکنم
اولی را چنان که من را در طول این پنج سال اذیت کرده، خدا خودش به عدلش با او برخورد کند
دومی را چنان که در طول این سه سال که با لطفش و علمش راه نمایانیده، خدا با فضل و کرم بینهایتش، با بهترینهایی که به بهترین خوبهایش میدهد جبران که نه، سرشار و لبریز از کرامت و برکاتش بنماید
همین
آقای دکتر گفته بودند قبل از رفتن من به اربعین سابمیت میکنیم
نکردند
گفتند تو برو سفر من خودم سابمیت میکنم
نکردند
گفتند توی این هفته که آمدی من سابمیت میکنم
نکردند
یکشنبه همین هفته گفتند دوشنبه سابمیت میکنیم
نکردند
دوشنبه گفتند امروز
و امروز که گفتم نمیخواهم درخواست حذف سنوات را ثبت کنم و بعدش پرسیدم که آیا مقالهمان را امروز سابمیت میکنیم یا خیر
گفتند خیر دقیقا یک کلمه «خیر»
انگار که لج کرده باشند بخاطر اینکه من دلم نمیخواهد بیشتر توی این بهشتی که جهنم است بمانم
گفتم میتوانم بپرسم چرا؟
گفتند برای اینکه به نسخهٔ ایدهآل من نرسیده
حتم دارم ایشان یک آدم کینهای و لجباز با اختلال دو قطبی است
حق دارم از وی بیزار باشم. پدرم گفت نفرین نکن. گفت به خدا واگذارش کن. به خدا واگذارش میکنم.
خدا رو شکر که ایشان دیگر مدیر گروه نیستند. به مدیر گروه ایمیل زدم که یک وقت خالی بدهد با وی صحبت کنم
دلم میخواهد یک گوشه بنشینم و برای خودم گریه کنم
مادرم پشت تلفن میگوید: خب شاید تقدیرت این هست که بروی...
شمار موردها از دستم در رفته
ته دلم، دلم نمیخواهد جایی بروم
دلم میخواهد برای این مورد یک بهانهای پیدا کنم
گفتم: ظاهرشان که مذهبی نمیخورد
اما خودم خوب میدانم که از روی ظاهر قضاوت کردن بدترین کار هست
داشتم فکر میکردم واقعا چرا مورد قبلی تقدیر نشد؟ کاش حکمت کار خدا را میدانستم کمی آرامشم بیشتر میشد
فکر میکنم با خودم، خدایا برای این بندهٔ بینوا چه حکمتی مقرر کردهای؟ خودت که خوب میدانی
دَعَوْتُکَ یَا رَبِّ مِسْکِیناً ، مُسْتَکِیناً ، مُشْفِقاً ، خَائِفاً ، وَجِلًا ، فَقِیراً ، مُضْطَرّاً إِلَیْکَ
احساس خستگی بیاندازهای دارم
توی ایستگاه مترو نشستهام
دو روز در ذهنم متنی رو به مناسبت پنج روز باقیمانده از شهریور مرور کرده بودم و میخواستم برای خودم امروز قبل از رسیدن مترو بنویسم اما صبح که داشتم چایی میریختم میخواستم صبحانه بخورم بیایم دانشگاه، صدای بلند رادیو از اتاق عمهٔ بزرگم نظرم را جلب کرد
الان دو سه ماهی است از خوابگاه آمدهام خانه عمهام
عمهام تنها بود؛ طی سه سال اخیر دو پسرش و همسرش را از دست داد. پسر دیگرش آمریکاست و دلش نمیآید که خانهٔ پر خاطره را رها کند برود منزل دخترش
دو سه ماه پیش بود، عمهام تماس گرفت گفت کسی که شبها میآمده منزلشان میمانده تا ایشان تنها نباشد، مشکلی برایش پیش آمده؛ آیا من که که تهرانم میتوانم بروم پیش ایشان بمانم شب؟ گفتم باشد و اینطوری شد که من کلا از خوابگاه کنده شدم آمدم اینجا
صدای بلند رادیو که نمیدانم روی چه موجی بود داشت از رفیق حرف میزد. صدایی مردانه و کلفت ولی در عین حال با طمأنینه و آرامش
میگفت: رفیق از دوست بالاتر است. رفیق با آدم مشاجره نمیکند. بین دو رفیق حرفی از انجام وظیفه نیست؛ رفیق رابطهٔ خونی نیست (مثال میزد که مثلا میگویند ما دو برادریم ولی بیشتر رفیق هم هستیم)؛ ... خلاصه داشت از رفیق چه هست و چه نیست میگفت و دلنشین هم میگفت که یک مرتبه یک جملهاش نظرم را جلب کرد که گفت: «گفتم رفیق رابطهٔ خونی نیست؛ حالا اضافه میکنم که رفیق جان است...»
خنده و گریهام با هم میآمد. یادم افتاد به این فراز از حدیث طولانی امام رضا علیهالسلام که امام را توصیف میفرمایند. ایشان فرمودهاند:«... الامام انیس الرفیق ...»
امام مونس و رفیق آدمی است
به امام زمان فکر کردم. راستی راستی رفیق ما هست؟! مثل منی؟
فکر کنم آبان سال گذشته بود یا شایدم آذر ... نمیدانم کی بود. توی دفتر کاغذی نوشتم: «آقا خیلی سخت میگذرد!»
همان روز عصرش بود که توی کانالهای تلگرامی برای خودم میچرخیدم. توی کانالی تحت عنوان «هادی دلها» یک دانه از این کلیپهایی که سریع عکسشان عوض میشود گذاشته بود. گفته بود:«ین کلیپ عالیه😍⚜️ چشماتو ببند و اسکرین بگیر ببین امام زمان بهت چی گفته؟ ♥️».
اسکرینشات گرفتم. یخ کردم. نوشته بود:
«توی سختیها روی رفاقتمان حساب کن»
دقیقا همان روزی که نوشتم سخت میگذرد، از مثل اویی بر میآید که بیادم بیاورد که روی رفاقتش حساب کنم ...
حالا امروز. روز بیستششم شهریور که پا به این دنیا گذاشتم و مثلا میخواستم یک چیزی بنویسم برای خودم، صبحش را با معنای رفیق شروع کردم؛
شاید؟ یا حتما؟ چه کسی بهتر از یک رفیق و انیس امروز را یادش هست و یادآوری میکند که به یادم هست؟
السلام علیک یا انیس الرفیق!
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
نمیدانم چرا اینقدر با من مهربانی تو
نمیدانم کنارت میزبانم یا که مهمانم؟
نگاهم روبهروی تو بلاتکلیف میماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم
به دریا میزنم، دریا ضریح توست؛ غرقم کن!
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم
سکوت هرچه آیینه! نمازم را طمأنینه!
بریز آرامشی دیرینه در سینه، پریشانم
تماشا میشوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
اگر سلطان رضا باشد، اِبایی نیست میگویم:
که من یک شاعر درباریام، مداح سلطانم!
صحنت مدینه، مکه، نجف، کربلای ماست
یعنی تمام هستی ما مشهد الرضاست!
آقا! حساب ما به خدا از همه جداست
زیرا دعای حضرت معصومه پشت ماست
سیارههای وسعت منظومهات شدیم
همسایههای خواهر معصومهات شدیم
آقا تو را به گلپسرت، دلبرت، جواد
سوگند میدهمت به علی اکبرت، جواد
آقا! تو را به نالهٔ اجداد خستهات
آقا! تو را به مادر پهلو شکستهات
بی شک همیشه روزی ما را تو میدهی
یعنی برات کربوبلا را تو میدهی...
شاعر: حمیدرضا برقعی
وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَیْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُکَلِّمُهُمْ أَنَّ النّاسَ کانُوا بِآیاتِنا لا یُوقِنُونَ
و هنگامىکه فرمان عذاب آنها فرا رسد [و در آستانهی رستاخیز قرار گیرند]، جنبندهاى را از زمین براى آنها خارج مىکنیم که با آنان سخن مىگوید که مردم به آیات ما ایمان نمىآوردند.
نمل ۸۲