اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۴۳ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

دوست شدن با آدم‌ها فایده‌ای ندارد

این فکری است که از تلاش برای دوست شدن با کسی امروز به من دست داد

اتاق آن‌وری فکر می‌کردم دانشجوی دکتری است. بعد از نماز توی نمازخانه، دیدم دارد می‌رود سلف گفتم بیا با هم برویم.
گپ زدیم. فهمیدم دانشجوی ارشدی است که می‌آید اتاق دانشجوهای دکتری، و فهمیدم هم‌شهری است

ولی حسم این بود که خیلی مغرور است از اینکه دارد مثلا DataSience می‌خواند که رشتهٔ روز دنیاست

حس بدی داشتم؛ دلم می‌خواست بگویم همچین خبری هم نیست که فکر می‌کنی
حرفم را نصفه گذاشتم و جمله‌ام شبیه پرت و پلا شد

فکر کنم او هم از من خوشش نیامد؛ شاید من هم شاید آدم مغروری باشم ...

ولی تقریبا مطمئن شدم پا پیش نگذارم دیگر برای دوست شدن با کسی

تنها بودن حتی بهتر هست 

و چه قدر مسخره که چنین چیزی مثل خوره فکرم را پر کرده که بجای رسیدن بکارهایم دارم اینجا می‌نویسمش

 

 

فکر کنم با استاد خوبی بودن فاصله دارم
صبرم سر کلاس کم هست

سه‌شنبه، یکی از بچه‌ها که کلا از جلسهٔ اول تا به اینجا هم شیطون و بازیگوش بود و سر هر موضوعی دنبال پیدا کردن ایراد بود؛ دوباره شیطنت می‌کرد و تکیه می‌پرانید.

یک مرتبه صبرم لبریز شد و رویم را کردم سمتش و گفتم؛ شما نمی‌ترسید نمرهٔ‌تان دست من هست؟

گفت: نه نمی‌ترسیدم؛ الان که ولی چنین فرمودید فکر کنم باید بترسم!

هیچی دوباره شروع کردم به ادامه دادن درس
ولی از آن روز تا به الان وجدانم درد می‌کند که چنین حرفی زدم و هر موقع یادم می‌آید ناراحت می‌شوم

این اخلاق منتسب به رسول اکرم و اهل‌البیت علیهم‌السلام نیست :(

کلافه هستم از دست خودم

دلم می‌خواهد هم بنویسم هم ننویسم

 

لب ما و قصه زلف تو،
چه توهمی، چه حکایتی!

تو و سر زدن به خیال ما،
چه ترحمی، چه عنایتی!

 

به نماز صبح و شبت سلام
و به نورِ در نَسَبت سلام
و به خال کنج لبت سلام
که نشسته با چه ملاحتی

به جمال، وارث کوثری
به خدا، محمد دیگری
به روایتی خودِ حیدری
چه شباهتی، چه اصالتی


بَلَغَ العُلیٰ بِکَمٰال تو
کَشَفَ الدُجٰا بِجَمال تو
به تو و قشنگی خال تو
صلوات هر دم و ساعتی


شده پر دو چشم تو از ازل
یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل
که چنین گرفته قرابتی


زد اگر کسی درِ خانه‌ات
دل ماست کرده بهانه‌ات
همه جا گرفته نشانه‌ات
به چه حسرتی، به چه حالتی


نه مرا نبین، رصدم نکن
و نظر به خوب و بدم نکن
تو که آستان سخاوتی

 

شاعر: فکر کنم حجت بحرالعلومی

 

 

خدایا می‌خواهم شکایت کنم 

من که بنده حقیر و مسکینی بیش‌تر نیستم و اصلا جایگاه شکایت ندارم ولی چون بندگان محبوبت گفته‌اند: «االهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبتة ولینا» من هم می‌گویم فقط چون بندهٔ بی‌نوای کوچک‌مقداری هستم و زبانم قاصر است مثل بندگان محبوبت با تو سخن بگوید همین‌طورکی می‌گویم

 

خدایا من شکایت دارم.

همین‌طوری کم پریشان‌حال و گرفتار هستیم، پیامبرت بین ما نیست، ولی‌ات در غیبت هست شبهه دارد از سر و کول‌مان بالا می‌رود. لشکر جهل توان‌مان را بریده، حسد، خشم و ...
 بعد زمان ظهورش ممکن هست آن قریبی که ما می‌توانیم متصور باشیم نباشد؟

خب این زندگی که به ما بخشیدی پس امید «نره قریبا» چه می‌شود؟ اگر خدا نبودی می‌گفتم: سر کارمان گذاشته‌ای؟

اگر امیدش، دیدنش نباشد من یکی که زنده نمی‌توانم بمانم توی این ملئت ظلما و جورا

اگرچه زنده ماندم دست توست

و شاید نفسی بیاید و برود

ولی امید دیدن ظهورش که نباشد این نفس آمدن و رفتن زنده بودن نیست

 

نمی‌دانم چرا دلم بی‌خود گرفته
حوصله‌ام هم نمی‌شود کاری بکنم ... نه حوصله دارم درس بدهم؛ نه حوصله دارم کار دیگری بکنم ...
کاش می‌شد آدم برود یک جای دوری از دنیا خودش را گُم بکند یا شاید هم نه هنوز چون پیدا نکرده‌ایم خود را احساس دل گرفتگی و دل‌تنگی داریم ...

 

من عرفه نفسه فقد عرفه ربه
به نفس‌مان چگونه معرفت پیدا کنیم؟

الان در این لحظه باید ArXive ما رو تحریم کنه؟؟؟!

کاش شبکه بلد بودم می‌فهمیدم چه طوری vpn رو تشخیص میدن یک روش دور زدنی می‌یافتم

وقتش رو هم نداریم

واقعا چرا تاب‌آوری ما تموم نمیشه؟

کلافه شدم خب
 

یک کاری می‌کنند آدم دل‌تنگی‌اش بیش‌تر بشود 

دیشب که رسیدم خانه، عمه‌ام داشتند فیلم «محمد» را تماشا می‌کرد.

همراهی‌شان کردم

یک صحنه بود که مردی می‌خواست، دختر نمی‌دانم چندماهه‌اش را زنده‌به‌گور کند

یک‌جوری‌ام شد؛ اشکم می‌خواست جاری شود. نمی‌دانم شاید چون خودم دختر هستم. به این فکر کردم اگر در این قرن دنیا نیامده‌ بودم چه؟

اگر مثلا ۱۴۰۰ پیش زمان و تقدیر زندگی من می‌شد، چه طور دختری می‌شدم؟ آیا اصلا فرصت زندگی کردن می‌داشتم؟

چه احساسی دارد پدری که فرزندش را با دستان خودش زنده به گور می‌کند؟

به این فکر می‌کنم که چه قدر باید خدا را شاکر باشم که فرصت زندگی کردن داشته‌ام؟ 

الان که این را می‌نویسم به دخترهایی که در همین قرن به دست افراد نزدیک‌شان از جمله پدر، برادر، عمو زنده به گور که نه، ولی کشته می‌شوند افتادم. 

به یاد آرمیتا که همین یکی دوسال اخیر بود که ظاهرا پدرش به قتلش رسانده بودش و امثال او که هر سال در همین کشور اسلامی ما به قتل می‌رسند و چون ولی‌شان به قتلش رسانیده، هیچ حکم خاصی بر آنان جاری نمی‌شود. چه قدر بعضی احکام عجیب هستند. داشتم فکر می‌کردم خدا به بندگانش فرصت فرصت فرصت فرصت می‌دهد و خودش گفته «ان الله یغفر الذنوب جمیعا» پس چه می‌شود که یک پدر به دخترش، ولو اینکه اشتباه کرده باشد، فرصت نمی‌دهد؟ چه می‌شود که فرصت زندگی کردن را از وی می‌گیرد در حالی که خدایش چنین نمی‌کند؟

 

حجاز بود و غم دختران زنده به گورش...

نداشت قبل تو حتی حقوق زن معنا

شاعر: نمی‌دانم

 

امروز لینکداینم را چک می‌کردم. هر از گاهی نگاه کوچکی می‌اندازم
دوست دورهٔ ارشدم، دختر چادری بود که تمام سوالات کتاب Theory of formal languuages with applications را با هم حل کردم و بحث کردیم. او دانشجوی دکتر فروغمند شد من دانشجوی دکتر دانشگر. او رفت سمت بیوانفورماتیک و من نظریهٔ محاسبه و منطق.

بعد از کنکور ارشد، من به دلیل مشکلاتی که داشتم از بورسم استفاده نکردم او رفت بهشتی. سال بعدش نه بعدترش من رفتم بهشتی و او سال بالایی من بود (هر دانشکدهٔ علوم کامپیوتر بودیم)

امروز لینکداینم را چک می‌کردم...

راستش یک حدس‌هایی زده بودم. یک دختری بود که خیلی زیادی با هم صمیمی بودند و مذهبی نبود.

امروز پست مصاحبه‌اش با ICR را دیدم که در لینکداین شیر کرده. می‌دانستم که مهاجرت کرده. پست مصاحبه را که باز کردم عکس دوست چادری‌ام را دیدم که حجابی نداشت... خب حجاب یک چیز انتخابی است ولی حسم نسبت به حدسم با عکس‌های اینستاگرامش به همراهی آن دختری که با وی خیلی صمیمی شده بود زیادتر شد ... نمی‌دانم چرا اشک توی چشمم حلقه زد...

 

هفتهٔ پیش هم پیغام open to work بودن یکی دیگر از بچه‌های دورهٔ ارشدمان را دیدم. کسی که یک بار از اینکه گفت کتاب جهاد با نفس شیخ حر عاملی را می‌خواند شگفت‌زده‌ام کرد و من در درونم خجالت کشیدم که من چرا این کتاب را ندیده بودم که بخوانم... لینکداینم را باز کردم و دیدم که او هم انگار از عقایدی که قبلا به آن‌ها پایبند بوده دست شسته...

 

چند وقت پیش‌تر از آن توی اینستاگرام، یکی از بچه‌های دبیرستان پست یکی دیگر از بچه‌های دبیرستان را استوری کرده بود که گرفتن جایزهٔ ایکس را به وی تبریک گفته بود. باز کردم. باورم نمی‌شد... 

توی راهنمایی و دبیرستان، من بودم و دو نفر دیگر که مسابقات قرآن شرکت می‌کردیم. آن دو نقر بیشتر و من کم‌تر سر صف قرآن صبحگاهی را می‌خواندیم. یکی از آن‌ها حالا خواننده شده بود در یکی از کشورهای همین نزدیکی، بدون حجاب که هیچ، تیپ و قیافه‌اش در عکس‌های اخیرش هم از این استایل‌های مشکی و قلاده به گردن بود ... 

 

نمی‌دانم چه حسی باید داشته باشم ... این هفته چه هفتهٔ بدی بود شاید.

 

اللّٰهُمَّ وَأَحْیِ بِوَلِیِّکَ الْقُرْآنَ، وَأَرِنا نُورَهُ سَرْمَداً لَالَیْلَ فِیهِ، وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

خدایا به دست ولی‌ات قرآن را زنده کن و همیشه نورش را به ما بنمایان‌ که شبی در آن نباشد و دل‌های مرده را به وسیله او زنده کن؛

وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

خدایا صاحب‌مان را برسان ...

این انصاف نیست

این انصاف نیست که دقیقا یک نفر بخواهد فرزندش همان‌طور که خودش فکر می‌کند عمل کند. وقتی خود پدر و مادر کلی رفتارهای‌شان ایراد و اشکال دارد (۱) به خاطر تعلل فرزندشان در انجام امری چنین حرص بخورند که سکتهٔ قلبی کنند بروند بیمارستان و بعدش یکی از برادرهای خانواده بتوپد به دختر خانواده که چرا چنین چنان نکردی و امر کند همین الان می‌روی چنین و چنان می‌کنی. در حالی خودش جزو افرادی است که ده سال یا بیش‌تر هست پدر و مادر خانواده را حرص داده و هنوز حرص می‌دهد!

این انصاف نیست که بخواهند فرزندان‌شان بی‌نقص باشد و حاضر نباشد به فرزندشان که بزرگ شده فرصت بدهند که کمی برخی چیزها را امتحان بکند و یاد بگیرد.

اگر پدر و مادر هستید، لطفا نخواهید که فرزندتان کامل و بی‌نقص و اشتباه باشد و سر اشتباهاتش لطفا این‌قدر حرص نخورید که راهی بیمارستان بشوید.

بخدا همه چیز دست خداست! چرا به او تکیه و توکل نمی‌کنیم؟

 

 

(۱): همهٔ ما ایراد و اشکال داریم. معصوم که نیستیم!