بدون عنوان سی و هشت
سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۲۸ ب.ظ
دلم میخواهد یک گوشه بنشینم و برای خودم گریه کنم
مادرم پشت تلفن میگوید: خب شاید تقدیرت این هست که بروی...
شمار موردها از دستم در رفته
ته دلم، دلم نمیخواهد جایی بروم
دلم میخواهد برای این مورد یک بهانهای پیدا کنم
گفتم: ظاهرشان که مذهبی نمیخورد
اما خودم خوب میدانم که از روی ظاهر قضاوت کردن بدترین کار هست
داشتم فکر میکردم واقعا چرا مورد قبلی تقدیر نشد؟ کاش حکمت کار خدا را میدانستم کمی آرامشم بیشتر میشد
فکر میکنم با خودم، خدایا برای این بندهٔ بینوا چه حکمتی مقرر کردهای؟ خودت که خوب میدانی
دَعَوْتُکَ یَا رَبِّ مِسْکِیناً ، مُسْتَکِیناً ، مُشْفِقاً ، خَائِفاً ، وَجِلًا ، فَقِیراً ، مُضْطَرّاً إِلَیْکَ
احساس خستگی بیاندازهای دارم
- ۰۲/۰۶/۲۸