اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۵۶ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

دیشب که رسیدم خانه، عمه‌ام داشتند فیلم «محمد» را تماشا می‌کرد.

همراهی‌شان کردم

یک صحنه بود که مردی می‌خواست، دختر نمی‌دانم چندماهه‌اش را زنده‌به‌گور کند

یک‌جوری‌ام شد؛ اشکم می‌خواست جاری شود. نمی‌دانم شاید چون خودم دختر هستم. به این فکر کردم اگر در این قرن دنیا نیامده‌ بودم چه؟

اگر مثلا ۱۴۰۰ پیش زمان و تقدیر زندگی من می‌شد، چه طور دختری می‌شدم؟ آیا اصلا فرصت زندگی کردن می‌داشتم؟

چه احساسی دارد پدری که فرزندش را با دستان خودش زنده به گور می‌کند؟

به این فکر می‌کنم که چه قدر باید خدا را شاکر باشم که فرصت زندگی کردن داشته‌ام؟ 

الان که این را می‌نویسم به دخترهایی که در همین قرن به دست افراد نزدیک‌شان از جمله پدر، برادر، عمو زنده به گور که نه، ولی کشته می‌شوند افتادم. 

به یاد آرمیتا که همین یکی دوسال اخیر بود که ظاهرا پدرش به قتلش رسانده بودش و امثال او که هر سال در همین کشور اسلامی ما به قتل می‌رسند و چون ولی‌شان به قتلش رسانیده، هیچ حکم خاصی بر آنان جاری نمی‌شود. چه قدر بعضی احکام عجیب هستند. داشتم فکر می‌کردم خدا به بندگانش فرصت فرصت فرصت فرصت می‌دهد و خودش گفته «ان الله یغفر الذنوب جمیعا» پس چه می‌شود که یک پدر به دخترش، ولو اینکه اشتباه کرده باشد، فرصت نمی‌دهد؟ چه می‌شود که فرصت زندگی کردن را از وی می‌گیرد در حالی که خدایش چنین نمی‌کند؟

 

حجاز بود و غم دختران زنده به گورش...

نداشت قبل تو حتی حقوق زن معنا

شاعر: نمی‌دانم

 

امروز لینکداینم را چک می‌کردم. هر از گاهی نگاه کوچکی می‌اندازم
دوست دورهٔ ارشدم، دختر چادری بود که تمام سوالات کتاب Theory of formal languuages with applications را با هم حل کردم و بحث کردیم. او دانشجوی دکتر فروغمند شد من دانشجوی دکتر دانشگر. او رفت سمت بیوانفورماتیک و من نظریهٔ محاسبه و منطق.

بعد از کنکور ارشد، من به دلیل مشکلاتی که داشتم از بورسم استفاده نکردم او رفت بهشتی. سال بعدش نه بعدترش من رفتم بهشتی و او سال بالایی من بود (هر دانشکدهٔ علوم کامپیوتر بودیم)

امروز لینکداینم را چک می‌کردم...

راستش یک حدس‌هایی زده بودم. یک دختری بود که خیلی زیادی با هم صمیمی بودند و مذهبی نبود.

امروز پست مصاحبه‌اش با ICR را دیدم که در لینکداین شیر کرده. می‌دانستم که مهاجرت کرده. پست مصاحبه را که باز کردم عکس دوست چادری‌ام را دیدم که حجابی نداشت... خب حجاب یک چیز انتخابی است ولی حسم نسبت به حدسم با عکس‌های اینستاگرامش به همراهی آن دختری که با وی خیلی صمیمی شده بود زیادتر شد ... نمی‌دانم چرا اشک توی چشمم حلقه زد...

 

هفتهٔ پیش هم پیغام open to work بودن یکی دیگر از بچه‌های دورهٔ ارشدمان را دیدم. کسی که یک بار از اینکه گفت کتاب جهاد با نفس شیخ حر عاملی را می‌خواند شگفت‌زده‌ام کرد و من در درونم خجالت کشیدم که من چرا این کتاب را ندیده بودم که بخوانم... لینکداینم را باز کردم و دیدم که او هم انگار از عقایدی که قبلا به آن‌ها پایبند بوده دست شسته...

 

چند وقت پیش‌تر از آن توی اینستاگرام، یکی از بچه‌های دبیرستان پست یکی دیگر از بچه‌های دبیرستان را استوری کرده بود که گرفتن جایزهٔ ایکس را به وی تبریک گفته بود. باز کردم. باورم نمی‌شد... 

توی راهنمایی و دبیرستان، من بودم و دو نفر دیگر که مسابقات قرآن شرکت می‌کردیم. آن دو نقر بیشتر و من کم‌تر سر صف قرآن صبحگاهی را می‌خواندیم. یکی از آن‌ها حالا خواننده شده بود در یکی از کشورهای همین نزدیکی، بدون حجاب که هیچ، تیپ و قیافه‌اش در عکس‌های اخیرش هم از این استایل‌های مشکی و قلاده به گردن بود ... 

 

نمی‌دانم چه حسی باید داشته باشم ... این هفته چه هفتهٔ بدی بود شاید.

 

اللّٰهُمَّ وَأَحْیِ بِوَلِیِّکَ الْقُرْآنَ، وَأَرِنا نُورَهُ سَرْمَداً لَالَیْلَ فِیهِ، وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

خدایا به دست ولی‌ات قرآن را زنده کن و همیشه نورش را به ما بنمایان‌ که شبی در آن نباشد و دل‌های مرده را به وسیله او زنده کن؛

وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

وَأَحْیِ بِهِ الْقُلُوبَ الْمَیِّتَةَ

خدایا صاحب‌مان را برسان ...

این انصاف نیست

این انصاف نیست که دقیقا یک نفر بخواهد فرزندش همان‌طور که خودش فکر می‌کند عمل کند. وقتی خود پدر و مادر کلی رفتارهای‌شان ایراد و اشکال دارد (۱) به خاطر تعلل فرزندشان در انجام امری چنین حرص بخورند که سکتهٔ قلبی کنند بروند بیمارستان و بعدش یکی از برادرهای خانواده بتوپد به دختر خانواده که چرا چنین چنان نکردی و امر کند همین الان می‌روی چنین و چنان می‌کنی. در حالی خودش جزو افرادی است که ده سال یا بیش‌تر هست پدر و مادر خانواده را حرص داده و هنوز حرص می‌دهد!

این انصاف نیست که بخواهند فرزندان‌شان بی‌نقص باشد و حاضر نباشد به فرزندشان که بزرگ شده فرصت بدهند که کمی برخی چیزها را امتحان بکند و یاد بگیرد.

اگر پدر و مادر هستید، لطفا نخواهید که فرزندتان کامل و بی‌نقص و اشتباه باشد و سر اشتباهاتش لطفا این‌قدر حرص نخورید که راهی بیمارستان بشوید.

بخدا همه چیز دست خداست! چرا به او تکیه و توکل نمی‌کنیم؟

 

 

(۱): همهٔ ما ایراد و اشکال داریم. معصوم که نیستیم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ مهر ۰۲ ، ۱۹:۳۶

سامرا، از غم تو، جامه دران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت، نگران است هنوز

دل شهزاده ی روم، آینه ی دلبری ت
تاک ها مست تو و این لقب عسکری ت

پسر حضرت هادی! به فدایت پدرم
پدر حضرت مهدی! به فدایت پسرم

حج نرفتی تو، ولی قبله ی حاجات شدی
تو خودت، عین صفا، مشعر و میقات شدی

کعبه، یک چاردهم، بی تو صفا کم دارد
بی تو، یک چاردهم، عطر خدا کم دارد


ماه زیبا! حسنِ دوم زهرا! برخیز
مهدی ت دل نگرانت شده، بابا! برخیز

باز هم جانِ جهان را، تو در آغوش بگیر
صاحب عصر و زمان را، تو در آغوش بگیر

روی زانو بنشان آینه ی طاها را
تو ببوس از طرف ما، پسر زهرا را

غم پرپر شدنِ چون تو کریمی، سخت است
به رقیه قسم! آقا! که یتیمی سخت است

 

شاعر: قاسم صرافان

گفت: من را نصیحت کن

با تعجب گفتم: من؟ من شما را نصیحت بکنم؟

گفت: آره، یک نصیحتی بکن من را.

گفتم: آخر من چه نصیحتی بکنم؟ چه جور نصیحتی می‌خواهید بشنوید از من؟

گفت: یک نصیحتی، توصیه‌ای، چیزی بگو. بگو من چه طور برخورد کنم با فرزندانم.

گفتم: با کدامیک از فرزندان‌تان؟

گفت: با پسرانم.

گفتم: با کدامیک از پسران‌تان؟

گفت: یکی‌شان امروز آمده گفته که ...

 

چاه شدم. قرار نبود من نصیحتی بکنم ... من جایگاه نصیحت کردنش را نداشتم

متوجه شدم که ایشان این‌قدر فشار رویش بوده که نیاز داشته برای یک نفر بازگو کند و فقط حرف بزند خالی شود...

 

یادم افتاد به روضه‌ای که بار شنیدم افتاد. مضمونش این بود:

 

آدم‌ها نیاز به معاشرت دارند

معاشرت‌هایشان هم باهم درجه و لِول‌اش فرق دارد.

شما حرفی که برای خانواده‌ات می‌زنی را برای هم‌کارت نمی‌زنی

حرف‌هایی که با هم‌کارانت با هم‌رشته‌هایت می‌زنی را به همسرت نمی‌گویی

استاد به دانشجو حرف‌های شخصی‌اش را نمی‌زند

همین جلسات مذهبی، ما حرف‌های مذهبی‌مان را با هرکسی که آشنا می‌شویم نمی‌توانیم بزنیم

حتی همین جلسه‌ها فرق دارد، یکی‌شان فقط در حد احکام هست، یکی‌شان احادیث معرفتی می‌گوید

خود احادیث معرفتی هم درجه دارد؛ نمی‌شود بروی حدیث نورانیت را برای هرکسی بخوانی

حالا شما فرض کن، آدمی با درجهٔ رسول‌اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله با چه کسی حرف‌هایش را می‌تواند بزند که هم لِول‌اش باشد؟ با امیرالمؤمنین!

حد رسول‌اکرم و امیرالمؤمنین و فاطمهٔ زهرا آن‌قدر بالاست که حرف‌های بین خود ایشان هم حتی نمی‌تواند به شیعیان‌شان گفته شود

ببینید چه لِولی از معرفت بین آن‌ها تبادل می‌شود! رسول‌اکرم ... امیرالمؤمنین ...

حالا یک لحظه بیایید توی تاریخ برویم آن تاریخی که رسول اکرم را به شهادت رسانیده‌اند

پهلوی حضرت فاطمه را شکسته‌اند و ایشان و فرزندشان را به قتل رسانیده‌اند و 

حضرت علی علیه‌السلام هستند و چهار فرزند تنها ...

امیرالمؤمنین روان‌شناسی بلد بوده، می‌دانسته آدمی که تحت فشار است باید حرف بزند با کسی ...

اما چه کسی در این زمان هم لِول امیرالمؤمنین است؟ هیچ کس! هیچ کسی نیست که امیرالمؤمنین بتواند معارف ناب‌اش را به وی منتقل کند، سینه‌اش را از حکمت خالی کند، هیچ کسی هم درجهٔ ایشان نیست ... رسول اکرم به شهادت رسیده، فاطمهٔ زهرا به شهادت رسیده ... و ایشان تنهاست ...

کجا برود خالی شود؟ کدام شیعه تحمل شنیدن کلام امیر را دارد؟ هیچ کس ...

درد تاریخ اینجاست هیچ کسی نبوده که حضرت امیر با وی صحبت کند خالی شود، و حضرت به چاه پناه می‌برده است...

 

آه ای چاه ...

 

داشتم پله‌های مترو تربیت مدرس را نگاه می‌کردم 

پنج بار پله برقی می‌خورد می‌آید پایین برای اینکه سوار خط 7 بشوی

پنج تا 10 متر، دست کم 50متر زیر زمین می‌آییم 

50 متر! اصلا عدد کمی نیست

چون روی سر هر پله‌برقی سقف هست ما متوجه میزان ارتفاعی که آمده‌ایم زیرزمین نمی‌شویم 

شابد اگر سقفی نبود این میزان قعر را می‌دیدیم دل‌مان بهم می‌ریخت و اصلا حاضر نبودیم بیاییم پایین... این همه پایین برای رسیدن از مقصدی به مقصد دیگر

 

خیلی به مرگ فکر می‌کنم، به روزی که قرار است دفن‌مان کنند؛ ماکسیمم 10 دوازده متر زیرزمین سکنا خواهیم گزید؛ کاش سکونت خوبی باشد. مثل همین پایین آمدن‌ها بدون ترس و وحشت؛ پر از نور

 

فکر می‌کنم به لحظه ابتدایی این سکونت

ای که گفتی فمن یمت یرنی

جان فدای کلام دلجویت

کاش روزی هزار مرتبه من مردمی

تا که بینم این رویت

یک نفر می‌شود دکتر ف یعنی استاد راهنمایم که خیلی هم راه نمی‌نماید و هرچه تو تلاش کرده باشی و نتیجه گرفته باشی، آخرش یک طوری برخورد می‌کند که یعنی او بوده که خسته شده و اصلا ایشان نبوده که نه درس داده، نه یاد داده ...

یک نفر می‌شود دکتر ع که استاد راهنمایم نیست ولی نه تنها راه می‌نماید بلکه از قصور و کوتاهی‌های من چشم‌پوشی می‌کند و یک طوری برخورد می‌کند که هیچ مشکلی نیست بلکه همیشه فرصت یاد گرفتن چیزهای جدید را در اختیارت می‌گذارد، به تو ماهگیری یاد می‌دهد ...

 

من عمیقا هر دوی ایشان را به خدا واگذار می‌کنم 

اولی را چنان که من را در طول این پنج سال اذیت کرده، خدا خودش به عدلش با او برخورد کند

دومی را چنان که در طول این سه سال که با لطفش و علمش راه نمایانیده، خدا با فضل و کرم بی‌نهایتش، با بهترین‌هایی که به بهترین خوب‌هایش می‌دهد جبران که نه، سرشار و لبریز از کرامت و برکاتش بنماید

همین

آقای دکتر گفته بودند قبل از رفتن من به اربعین سابمیت می‌کنیم
نکردند
گفتند تو برو سفر من خودم سابمیت می‌کنم
نکردند
گفتند توی این هفته که آمدی من سابمیت می‌کنم

نکردند
یکشنبه همین هفته گفتند دوشنبه سابمیت می‌کنیم

نکردند

دوشنبه گفتند امروز

و امروز که گفتم نمی‌خواهم درخواست حذف سنوات را ثبت کنم و بعدش پرسیدم که آیا مقاله‌مان را امروز سابمیت می‌کنیم یا خیر

گفتند خیر دقیقا یک کلمه «خیر»

انگار که لج کرده باشند بخاطر اینکه من دلم نمی‌خواهد بیشتر توی این بهشتی که جهنم است بمانم

گفتم می‌توانم بپرسم چرا؟

گفتند برای اینکه به نسخهٔ ایده‌آل من نرسیده

حتم دارم ایشان یک آدم کینه‌ای و لج‌باز با اختلال دو قطبی است

 

حق دارم از وی بیزار باشم. پدرم گفت نفرین نکن. گفت به خدا واگذارش کن. به خدا واگذارش می‌کنم.

خدا رو شکر که ایشان دیگر مدیر گروه نیستند. به مدیر گروه ایمیل زدم که یک وقت خالی بدهد با وی صحبت کنم

دلم می‌خواهد یک گوشه بنشینم و برای خودم گریه کنم
مادرم پشت تلفن می‌گوید: خب شاید تقدیرت این هست که بروی...

شمار موردها از دستم در رفته

ته دلم، دلم نمی‌خواهد جایی بروم
دلم می‌خواهد برای این مورد یک بهانه‌ای پیدا کنم

گفتم: ظاهرشان که مذهبی نمی‌خورد

اما خودم خوب می‌دانم که از روی ظاهر قضاوت کردن بدترین کار هست

داشتم فکر می‌کردم واقعا چرا مورد قبلی تقدیر نشد؟ کاش حکمت کار خدا را می‌دانستم کمی آرامشم بیش‌تر می‌شد

 

فکر می‌کنم با خودم، خدایا برای این بندهٔ بی‌نوا چه حکمتی مقرر کرده‌ای؟ خودت که خوب می‌دانی 

دَعَوْتُکَ یَا رَبِّ مِسْکِیناً ، مُسْتَکِیناً ، مُشْفِقاً ، خَائِفاً ، وَجِلًا ، فَقِیراً ، مُضْطَرّاً إِلَیْکَ 

احساس خستگی بی‌اندازه‌ای دارم