اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۴۳ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

تجربهٔ اندک من می‌گوید کار پژوهشی که برای پاسخ دادن به یک سوال یا حل کردن یک مسئله هست، کار پژوهشی جالب و موفقی است

برعکس کار پژوهشی که با قصد اینکه مقاله بدهیم حالا یک پژوهش تعریف کنیم کار پژوهشی خیلی جالبی نخواهد بود

و این می‌شود که از گروه بچه‌های LLM خوشم نیاید؛ چون واضح و مبرهن که اغلب ایشان دنبال یافتن جواب و پاسخ به سوال نیستند و یا حل کردن یک مسئله هدف اصلی‌شان نیست؛ طرز فکرشان این هست که تا فلان ددلاین چه‌طور می‌توانیم یک کار پژوهشی دیگر داشته باشیم

بدتر از آن برخوردهای پنهانی و پیدایی ایشان هست ... من کار گروهی کم کرده‌ام ولی این شکلی پیش رفتن جالب نیست و من واقعا نمی‌پسندم

 

پی‌نوشت: می‌رویم که در خاطرات‌مان ثبت کنیم که پس از شش سال اخراج شدیم از دانشگاه

خیلی حالم گرفته و خراب بود؛ خیلی زیاد! با خودم می‌گفتم من که تمام تلاشم را کردم ... 
تا که امشب این حدیث عجیب را دیدم «عَبْدُ اَللَّهِ بْنُ سُلَیْمَانَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَقُولُ: إِنَّ اَللَّهَ وَسَّعَ أَرْزَاقَ اَلْحَمْقَى لِیَعْتَبِرَ اَلْعُقَلاَءُ وَ یَعْلَمُوا أَنَّ اَلدُّنْیَا لَیْسَ یُنَالُ مَا فِیهَا بِعَمَلٍ وَ لاَ حِیلَةٍ .» (عبد الله بن سلیمان مى‌گوید از امام صادق(علیه السّلام)شنیدم که مى‌فرمود: «خداوند روزى افراد نادان را فراخ کرده تا خردمندان عبرت گیرند و بدانند که با کار و تدبیر نمى‌شود،به دنیا دست یافت .»)
خیلی جالب هست، مدرک دکتری را هم اگر یک جور رزق در نظر بگیریم و فرض کنیم که این حدیث درست باشد، نتیجه‌اش می‌شود که با عمل و تدبیر نمی‌توان به آن دست یافت! 

البته گفته‌اند که تا یک سال فرصت هست که اگر پذیرش بگیری، درخواست بازگشت به تحصیل بزنی و بعد بروی کمیسیون موارد خاص و آن موقع سرترم را برایت باز می‌کنند که بتوانی دفاع بکنی 

و البته من هنوز حالم خراب هست و کسی حجم خرابی حالم را نمی‌داند، فقط برادر کبیر آن روز قدری از آن را متوجه شد

یک حدیث دیگر هم هست که بسیار عجیب هست؛ حضرت امیر فرمودند:«عرفت الله بفسخ العزائم» (خدا را شناختم بر آنچه تصمیم گرفتم و نشد!)

انصافا این خیلی حدیث ترسناکی است ... تصمیم‌های ما هیچ است در برابر عزم و ارادهٔ خدا، البته که باید هیچ باشد ولی یعنی انگار ما با هیچ تدبیر و تلاش و عملی هم حتی ممکن هست به چیزی نرسیم چون خدا خواسته ... این تن دادن به اینکه «خدا خواسته» واقعا ترسناک هست؛ می‌تواند تو را در ورطه جبر بکشاند و یک آدم عاطل و باطل جبرگرا بشوی، می‌تواند به کمال برساند «الهی رضا برضائک و تسلیما لامرک»

خدایا ما (لااقل شخص خودم) بندگان خیلی خیلی معمولی هستیم! لطفا امتحان سخت نگیر که پرت شویم سیاهی و رفوزه شویم

انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین

من بندهٔ ناتوان، خوار، ناچیز، مستمند و بیچارهٔ تو هستم

رحم کن

هفتهٔ پیش از دانشگاه می‌خواستم بروم منزل مادربزرگم

از میدان شهریاری سوار این مینی‌بوس‌ها شدم به سمت تجریش که از آنجا اتوبوس سوار شوم

وسط مینی‌بوس ایستاده بودم و پشت راننده دو خانم شیک و پیک و قرتی روی برآمدگی موتور مینی‌بوس نشسته بودند رو به سمت صندلی‌ها، به همراه کودک چهار پنج‌سالهٔ‌شان

روی صندلی تک نفرهٔ پشت راننده یک آقا با لباس مشکی و محاسن بلند و انگشتر عقیق نشسته بود

روی صندلی دو نفرهٔ بعدی یک خانم با بلوز سفید و شال آبی پر رنگ که نیمی از موهایش را پوشانده بود و بغل دستش هم یک خانم دیگر نشسته بود

جلوی من یک آقای جوان با عینک بود و کنار دستم روی صندلی تک نفره یک پسر نوجوان که نمی‌دانم از اینکه من بالای سرش ایستاده بودم معذب بود یا چیز دیگری معذبش کرده بود

پشت سرم هم یک خانم ایستاده بود که حاضر نبود برود کمی عقب‌تر بایستد

بقیهٔ ماشین هم یک تعداد آدم دیگر

بچهٔ آن دو خانم که پشت سر راننده نشسته بودند؛ خیلی بلند گریه و ناله می‌کرد و صدا می‌داد؛ حالت طبیعی نداشت

خانم شال آبی پررنگ چیزی زمزمه خطاب به آن دو نفر گفت که من نفهمیدم؛ آقای محاسن مشکی هم همین‌طور انگار که از سر و صدای بچه به مادرشان شکایت کرد

توی ترافیک بودیم که یکهو یکی از آن خانم‌ها به راننده گفت در را بزند و دوتایشان پیاده شدند

بچه هم همین‌طور

آقای جواب عینکی رفت جای آن‌ها نشست

از پنجره نگاه کردم دیدم بچه تنهاست؛ دستش را به میله‌های حیاط ساختمان کنار خیابان گرفته و ناله و گریه می‌کند

آقای راننده با دستش به بچه اشاره می‌کرد و بلند می‌گفت «برو آن طرف، پیاده رو رو برو جلو مامانت اینا رفتن آن طرف!»

خانم شال آبی شروع کرد بلند بلند غر زدن که آخه این هم شد بچه؟! و رو به آقای محاسن مشکی که «واقعا اعصاب داشتید این رو جلوتون تحمل کردید»

توی ترافیک ماشین پراید جلوی ما به بچه اشاره کرد که برود پیشش

معلوم بود راننده دارد حرص می‌خورد و مدام به بچه می‌گفت برود آن طرف

نمی‌دانم آدم‌های پراید سفید به بچه چه داشتند می‌گفتند، بچه برگشت و دوباره میله‌های حیاط ساختمان را گرفت و گریه و ناله با صدای بلند

متوجه شدم همهٔ اتوبوس دارند به بچه می‌خندند؛

خشمم گرفت

راننده گفت «خب اگر نرود پی پدر و مادرش توی خیابان می‌دزدنش و می‌برند کلیه و قلب‌اش را می‌فروشند»

خانم شال آبی گفت «بهتر! چنین بچه‌ای چه فایده‌ای برای خودش و جامعه دارد؟ بهتر که ببرند قلب و کلیه‌اش را بدزدند بندهند چند آدم سالم استفاده کنند»

باز آدم‌های توی اتوبوس شروع کردند به خندیدن

عصبانی بودم از این حرف‌ها دلم می‌خواست بگویم «اگر بچهٔ خودتان این شکلی بود هم همین‌طور این‌قدر ساده می‌گفتید بدزدنش و ببرند قلب و کلیه‌اش را بفروشند؟!»

با نگاهم بچه را دنبال می‌کردم که بالاخره چه می‌شود؛ توی دلم گفتم اگر نرفت ادامهٔ پیاده رو را کاش بروم دستش را بگیرم بگذارم توی دست پلیس؛ به درک که دیر برسم!

افرادی که توی پراید سفید بودند یک دسته بادکنک سفید و قرمز دادند به بچه

بچه ادامهٔ پیاده رو را گرفت رفت

ترافیک باز شد و مینی‌بوس شروع به حرکت کرد

تمام افراد مینی‌بوس با نگاهشان بچه را دنبال می‌کردند که بالاخره رفت یا نه

من ته پیاده‌رو آن دو خانم را ندیدم؛ با خودم گفتم «یعنی همین‌طوری بچه‌شان را رها کردند و رفتند؟! ... کجا رفتند؟!»

ماشین پیچید و دیگر کلا نمی‌شد بچه را دید

خانم شال‌آبی با خانم بغل‌دستی و آقای جلویی‌اش چیزهایی زمزمه می‌کردند و می‌خندیدند

پسر عینکی هم لبخند می‌زد

انگار فقط من بودم که حالم از آنچه رخ داده بود بد بود

پر از احساس اندوه و غم هستم

انگار نه انگار که همین هفتهٔ پیش نجف بودم

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

زخم خونینم  اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۰

ارائهٔ کلاس رجعت افتاده بود به من؛ قرار بود آیه‌ای در مورد داوود علیه‌السلام را بررسی کنم؛
توی بررسی رسیدم به این حدیث از ج ۱۴ بحارالانوار:

لَمَّا عُرِضَ عَلَى آدَمَ وُلْدُهُ نَظَرَ إِلَى دَاوُدَ فَأَعْجَبَهُ فَزَادَهُ خَمْسِینَ سَنَةً مِنْ عُمُرِهِ قَالَ وَ نَزَلَ عَلَیْهِ جَبْرَئِیلُ وَ مِیکَائِیلُ فَکَتَبَ عَلَیْهِ مَلَکُ اَلْمَوْتِ صَکّاً بِالْخَمْسِینَ سَنَةً فَلَمَّا حَضَرَتْهُ اَلْوَفَاةُ نَزَلَ عَلَیْهِ مَلَکُ اَلْمَوْتِ فَقَالَ آدَمُ قَدْ بَقِیَ مِنْ عُمُرِی خَمْسُونَ سَنَةً فَقَالَ فَأَیْنَ اَلْخَمْسُونَ اَلَّتِی جَعَلْتَهَا لاِبْنِکَ دَاوُدَ قَالَ فَإِمَّا أَنْ یَکُونَ نَسِیَهَا أَوْ أَنْکَرَهَا فَنَزَلَ عَلَیْهِ جَبْرَئِیلُ وَ مِیکَائِیلُ وَ شَهِدَا عَلَیْهِ فَقَبَضَهُ مَلَکُ اَلْمَوْتِ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ وَ کَانَ أَوَّلَ صَکٍّ کُتِبَ فِی اَلدُّنْیَا .

وقتی فرزندان آدم به او نشان داده شدند، به داوود نگاه کرد و از او خوشش آمد، پس پنجاه سال از عمر خود به او اضافه کرد. جبرئیل و میکائیل بر او نازل شدند و ملک‌الموت این انتقال پنجاه سال را ثبت کرد. هنگامی که زمان وفات آدم فرا رسید، ملک‌الموت بر او نازل شد. آدم گفت: «از عمرم پنجاه سال باقی مانده است.» ملک‌الموت گفت: «پس آن پنجاه سالی که به پسرت داوود دادی کجا هستند؟» یا آدم آن را فراموش کرده بود یا انکار کرد. جبرئیل و میکائیل بر او نازل شدند و شهادت دادند. پس ملک‌الموت جان او را گرفت. امام صادق علیه‌السلام فرمود: «این اولین سندی بود که در دنیا نوشته شد.

 

داشتم فکر می‌کردم که ئه؟ پس می‌شود تراکنش عمر هم داشت
یادم به داستان مجنون افتاد که رفت دستش را به کعبه برد و گفت:

 

یا رب به خدایی خداییت وانگه به کمال پادشاهیت

از عشق به غایتی رسانم؛ کاو ماند اگر چه من نمانم!

از عمر من هر آنچه هست بردار

بستان و به عمر لیلی افزای!

 

 

حاضریم از عمرمان بردارند به عمر چه کسی بیافزایند؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۴۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ تیر ۰۳ ، ۱۸:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۴

بعضی اوقات با استاد راهنمایم که صحبت می‌کنم احساس می‌کنم دارم به مرز جنون می‌رسم

همین‌طوری هم اخیرا حتی گاهی احساس خنگی می‌کنم

چون و چرا و دقت و تکرار و تکرار و تکرار

امروز

استادم می‌گوید نمی‌شود شهودت را بگویی ...

یک روز دیگر گفته بود که شهودت را بنویس! 

اگر آخر این شش سال راهی تیمارستان نشدم صلوات