پرده اول:
میآیم بیرون از ساختمان بیمارستان که از برادرم دارو را بگیرم
توی را یک پیرزن جلوی را میگیرد و از من میخواهد بروم پیشش
میگویم بله بفرمائید
اشاره میکند روسریام را درست کن
من کمی گره روسریاش را باز و از آن طرف میاندازم میگویم خوب هست؟
چیز میزهای که توی دستش دارد را سعی میکند زمین بگذارد که خودش انجام بدهد
میگویم روسریتان که خوب هست... چی کارش کنم؟
به موهایش اشاره میکند
به اندازه دو سه سانت روسریاش عقب رفته و موهای سفیدش پیداست
اینقدر که الان کسی تقید به حجاب ندارد که از نظر من حجابش عالی است
میگویم مادرجان از نظر من که کاملا خوب هستید، برای شما هم هیچ اشکالی ندارد که موهایتان این فدر بیرون باشد
میگوید...
در حالی که کاملا موهایش را تو میکنم میگویم نه مادرجان، خیلی هم شما جوان و خوشگل هستید
خندهاش میگیرد، خندهام میگیرد
پردهٔ دوم
دارو را بردهام بالا و دادیم به مسئول بخش شیمیدرمانی؛ پدر را روی تخت خوابانیده و بعد که اذان ظهر میگویند آمدهام توی حیاط توی نمازخانه نمازم را خواندهام
دارم میروم که دوباره بروم بالا همان خانم را میبینم که روی کف زمین نشسته است چند تا مرد دورش هستند. مسئول اطلاعات بیمارستان هم هست
نمیروم میایستم ببینم ماجرا چه شده
پسر نسبتا جوانی دارد با تلفن حرف میزند آخرش میگوید پاشو برویم. به نظر میرسد که زن راضی نمیشود بلند شود
پسر میگوید زنگ میزنم ۱۳۷ بیایند ببرندت. زن میگوید زنگ بزن بیایند. پسر میگوید با زبان خوش بیا وگرنه من زورش را دارم بلندت کنم
پسر میگوید بابا من باید بروم سر کار ... نمیتوانم الان اینجا باشم ... کار دارم
این جملهٔ پسر را میفهمم چون خودم هم مرخصی گرفتهام که امروز را اینجا باشم ... کلا این مدت فهمیدهام کار بیمارستانی که داری ... باید کار خودت را فاکتور بگیری
جملاتی بین پسر و زن رد و بدل میشود تا دم آسانسور میروم ... برمی گردم؛ به پسر میگویم مشکل چیست؟ میگوید از خانه فرار کرده! میگویم فرار کرده؟ توضیح دیگری نمیدهد. مینشینم کنار زن میگویم چه شده مادر جان؟ یکهو من را سریع به خاطر میآورد. مچ دستم را میگیرد یک حالتی شبیه گریه و مویه میکند میگوید میخواهم بروم دکتر پسرم مرا نمیبرد. میگویم دکتر چه؟ میگوید دکتر پا؟ به پایش اشاره میکند و میگوید پایش درد دارد ...
نمی دانم باید چه کنم توی چنین وضعیتی ... توی ذهنم میگذرد که بگویم آیا که من مادرتان را ببرم دکتر؟ اما اینجا که دکتر این شکلی ندارد ... یا لااقل این دو سه طبقه که من میدانم ندارد ... پزشک عفونی و جراحی و ... هستند. یادم میآید که چیزی به اتمام داروی پدرم نمانده و اگر او ببیند کنارش نیستم قطعا ناراحت میشود.
جمعیتی دور ما جمع شده حالا که من نشستهام
خانمی آن طرفتر میگوید رهایش کنید خودش میآید. پدر من هم همینشکلی است چه کار میتوانیم بکنیم جز ساختن؟ خطاب به پسرش اذیتش نکنید.
خانم که دیگر مچ دست مرا نگرفته و صرفا دارد مویه میکند. با حس ای کاش کاری بلد بودم بکنم بلند میشوم ... توی راهپله عمویم زنگ میزند ... میدانم توی این جور کارها استاد هست توی این فکرم که بگویم چنین شده و از وی کمک بخواهم موبایل آنتن نمیدهد که همان حرف معمولی دربارهٔ وضعیت پدرم را بزنم. دوبار من زنگ میزنم یک بار دیگر او و علاوه بر اینها روی خطم پیامک میاید که دو تماس ناموفق از سوی او داشتهام. الان فکر میکنم واقعا چه شد که آن موقع آنتن رفت؟ من که هفتهٔ پیش همانجا کلی با عمو حرف زده بودم
برای دو هفتهٔ بعد وقت دکتر میگیرم. میروم داخل چیزی از اتمام داروی پدر نمانده؛ روی تخت خوابیده ... دکتر میآید بالای سرش قبل از اینکه او بیدارش کند؛ خودم نازش میکنم و بوسش میکنم و بیدار میشود. بعد یکهو این فکر میآید توی کلهام این همه تخت و مریض تنها اینجاست ... نکند ناز و بوس من باعث بشود دلشان بسوزد ...
خدایا راهنماییام کن