اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۴۰ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ دی ۰۳ ، ۱۵:۵۹

نوشته بود کسی که

«کاش روایت ۷۵ روز صحیح باشد،

بالاخره بیست روز درد کمتر هم بیست روز هست

اما نه، کاش روایت ۹۵ روز صحیح باشد،

بیست روز برای علی هم بیست روز است»

آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست

وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ مهر ۰۳ ، ۰۸:۱۴

از دانشگاه بهشتی متنفر بودم
به تنفرم افزوده شد

یعنی چه اشتباه بزرگی کردم ...

امروز از صمیم قلبم کارمندانش را لعن کردم 

معرفت شاید که نه حتما جزو مهم‌ترین چیزهاست ...

این حدیث که «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلة» کسی که بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است

مرگ جاهلیت  ...
عبارت «مرگ جاهلیت» خیلی ناخوشایند است، آدم از اینکه جاهل بماند و به این سیاق بمیرد باید وحشت کند و من از این رو

دوست داشتم بدانم معرفت چیست، معرفتی که اینجا گفته شده باید یک چیز خاص باشد که وقتی آدم به دستش آورد متوجه خاص بودنش بشود و جهالت رهیده شود.

و من دنبال معرفت بودم هستم

و تا بحال از اِن نفر پرسیدم که «معرفت اکتسابی است یا اعطایی»؟ بالاخره این معرفتی که این قدر مهم هست را ما خودمان باید برویم دنبالش؟ و خودمان کسبش کنیم؟

توی کتاب‌ها و سخنرانی‌ها بعید می‌دانم پیدا شود 

یا اینکه اعطایی است ... خدا باید لطفش را شامل بنده‌ای کند و آن را به او بدهد؟ این شکلی بنده‌ای که به مرگ جاهلیت مرده عذر دارد چون می‌گوید به من داده نشد

پس اکتسابی است؟ پس چگونه است این اساتید الهیات و غیره بین‌شان معرفتی موجود نیست؟ دیگر ایشان از ما بیش‌تر و بیش‌تر مطالعه و کسب دانش داشته‌اند ... (البته من که باشم بگویم چه کسی با معرفت هست چه کسی نیست حس خودم را می‌گویم وگرنه من که معرفت سنج ندارم)

تا

تا دیروز که داشتم با ماتوبوس بی‌آر‌تی می‌رفتم دانشگاه، برای اینکه از وقتم استفاده کرده باشم هم توی گوشم زیارت عاشورا گذاشته بود؛

نمی‌دانم چه شد که انگار برای اولین بار بود این فراز را می‌شنیدم، منی که این همه زیارت عاشورا خوانده بودم

«فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذی اَکْرَمَنی بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیاَّئِکُمْ»
 

معرفت نه اکتسابی است و نه اعطایی ... معرفت خواستنی است. یعنی شاید بهتر است بگویم یک‌جورایی یک ترکیب خطی از کسب و اعطا است ...

باید بروی بگویی من معرفت می‌خواهم! لطفا به من معرفت بدهید، این قدم من است برای داشتن معرفت، و بعد او اعطا می‌کند و این قدم اوست ...

چه قدر ساده، چه قدر عجیب ...

و می‌خواهم حالا همین فردا بروم مشهد که نزدیک‌ترین راه است بگویم من معرفت می‌خواهم :)

 

جالب‌تر اینکه فراز بعدی همین قسمت در زیارت عاشورا این است: «وَ رَزَقَنِی الْبَراَّئَةَ مِنْ اَعْداَّئِکُمْ » اینکه بتوانی از آن دو نفر برائت بجویی روزی است! این‌چنین نیست که هر کسی بتواند داشته باشدش 

 

بیست و شش شهریور عزیز
چه کسی فکرش را می‌کرد این قدر من با تو نزدیک بشوم؟

روزهای مختلف می‌آیند و می‌روند و وقتی به تو می‌رسد، ... نمی‌دانم انتظار دارم چه خاطره‌ای از تو را در خاطر بیاورم

شاید قبلا با رسیدن تو ناراحت می‌شدم، شرمنده می‌شدم، دلم می‌خواست فراموش کنم و بی‌اهمیت جلوه دهم

اما امروز مشتاقم تا فردا تو را در آغوش بکشم

انکار نمی‌کنم که می‌ترسم از بزرگ‌تر شدن، دنیای بزرگ‌ترها، مشکلات‌شان بزرگ‌تر هست، سختی‌ها، چالش‌هایش بیش‌تر هست

ولی برای مثل منی، حل مسئلهٔ سخت‌تر، لذت‌بخش‌تر هست و این می‌شود که بر ترسم غلبه می‌کنم و با تو راه می‌آیم 

نمی‌دانم اگر آدم بودی چه شکلی بودی :)  گاه فکر می‌کنم اگر آدم بودی احتمالا خود خود خودم می‌شدی 

یا نه ... تو حتی خیلی بهتر می‌بودی، متین، با وقار، صبور، اهل مطالعه و خردمند ... من چه قدر مغرورم!

چه قدر دلم می‌خواست می‌شد زبان باز کنی و از خودت بگویی، از تجربه‌های مختلفت در طول تاریخ، از آدم‌هایی که دیدی‌شان، آمدند و رفتند

چه قدر دلم می‌خواهد بدانم آیا روز و شب و تاریخی که به ظاهر دست خودشان نبوده و نیست می‌تواند در سرنوشت آدم‌ها تاثیرگذار باشد؟

امیدوارم فردا تو هم از دیدن من خوشحال شوی

 

تجربهٔ اندک من می‌گوید کار پژوهشی که برای پاسخ دادن به یک سوال یا حل کردن یک مسئله هست، کار پژوهشی جالب و موفقی است

برعکس کار پژوهشی که با قصد اینکه مقاله بدهیم حالا یک پژوهش تعریف کنیم کار پژوهشی خیلی جالبی نخواهد بود

و این می‌شود که از گروه بچه‌های LLM خوشم نیاید؛ چون واضح و مبرهن که اغلب ایشان دنبال یافتن جواب و پاسخ به سوال نیستند و یا حل کردن یک مسئله هدف اصلی‌شان نیست؛ طرز فکرشان این هست که تا فلان ددلاین چه‌طور می‌توانیم یک کار پژوهشی دیگر داشته باشیم

بدتر از آن برخوردهای پنهانی و پیدایی ایشان هست ... من کار گروهی کم کرده‌ام ولی این شکلی پیش رفتن جالب نیست و من واقعا نمی‌پسندم

 

پی‌نوشت: می‌رویم که در خاطرات‌مان ثبت کنیم که پس از شش سال اخراج شدیم از دانشگاه

خیلی حالم گرفته و خراب بود؛ خیلی زیاد! با خودم می‌گفتم من که تمام تلاشم را کردم ... 
تا که امشب این حدیث عجیب را دیدم «عَبْدُ اَللَّهِ بْنُ سُلَیْمَانَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ یَقُولُ: إِنَّ اَللَّهَ وَسَّعَ أَرْزَاقَ اَلْحَمْقَى لِیَعْتَبِرَ اَلْعُقَلاَءُ وَ یَعْلَمُوا أَنَّ اَلدُّنْیَا لَیْسَ یُنَالُ مَا فِیهَا بِعَمَلٍ وَ لاَ حِیلَةٍ .» (عبد الله بن سلیمان مى‌گوید از امام صادق(علیه السّلام)شنیدم که مى‌فرمود: «خداوند روزى افراد نادان را فراخ کرده تا خردمندان عبرت گیرند و بدانند که با کار و تدبیر نمى‌شود،به دنیا دست یافت .»)
خیلی جالب هست، مدرک دکتری را هم اگر یک جور رزق در نظر بگیریم و فرض کنیم که این حدیث درست باشد، نتیجه‌اش می‌شود که با عمل و تدبیر نمی‌توان به آن دست یافت! 

البته گفته‌اند که تا یک سال فرصت هست که اگر پذیرش بگیری، درخواست بازگشت به تحصیل بزنی و بعد بروی کمیسیون موارد خاص و آن موقع سرترم را برایت باز می‌کنند که بتوانی دفاع بکنی 

و البته من هنوز حالم خراب هست و کسی حجم خرابی حالم را نمی‌داند، فقط برادر کبیر آن روز قدری از آن را متوجه شد

یک حدیث دیگر هم هست که بسیار عجیب هست؛ حضرت امیر فرمودند:«عرفت الله بفسخ العزائم» (خدا را شناختم بر آنچه تصمیم گرفتم و نشد!)

انصافا این خیلی حدیث ترسناکی است ... تصمیم‌های ما هیچ است در برابر عزم و ارادهٔ خدا، البته که باید هیچ باشد ولی یعنی انگار ما با هیچ تدبیر و تلاش و عملی هم حتی ممکن هست به چیزی نرسیم چون خدا خواسته ... این تن دادن به اینکه «خدا خواسته» واقعا ترسناک هست؛ می‌تواند تو را در ورطه جبر بکشاند و یک آدم عاطل و باطل جبرگرا بشوی، می‌تواند به کمال برساند «الهی رضا برضائک و تسلیما لامرک»

خدایا ما (لااقل شخص خودم) بندگان خیلی خیلی معمولی هستیم! لطفا امتحان سخت نگیر که پرت شویم سیاهی و رفوزه شویم

انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین

من بندهٔ ناتوان، خوار، ناچیز، مستمند و بیچارهٔ تو هستم

رحم کن

هفتهٔ پیش از دانشگاه می‌خواستم بروم منزل مادربزرگم

از میدان شهریاری سوار این مینی‌بوس‌ها شدم به سمت تجریش که از آنجا اتوبوس سوار شوم

وسط مینی‌بوس ایستاده بودم و پشت راننده دو خانم شیک و پیک و قرتی روی برآمدگی موتور مینی‌بوس نشسته بودند رو به سمت صندلی‌ها، به همراه کودک چهار پنج‌سالهٔ‌شان

روی صندلی تک نفرهٔ پشت راننده یک آقا با لباس مشکی و محاسن بلند و انگشتر عقیق نشسته بود

روی صندلی دو نفرهٔ بعدی یک خانم با بلوز سفید و شال آبی پر رنگ که نیمی از موهایش را پوشانده بود و بغل دستش هم یک خانم دیگر نشسته بود

جلوی من یک آقای جوان با عینک بود و کنار دستم روی صندلی تک نفره یک پسر نوجوان که نمی‌دانم از اینکه من بالای سرش ایستاده بودم معذب بود یا چیز دیگری معذبش کرده بود

پشت سرم هم یک خانم ایستاده بود که حاضر نبود برود کمی عقب‌تر بایستد

بقیهٔ ماشین هم یک تعداد آدم دیگر

بچهٔ آن دو خانم که پشت سر راننده نشسته بودند؛ خیلی بلند گریه و ناله می‌کرد و صدا می‌داد؛ حالت طبیعی نداشت

خانم شال آبی پررنگ چیزی زمزمه خطاب به آن دو نفر گفت که من نفهمیدم؛ آقای محاسن مشکی هم همین‌طور انگار که از سر و صدای بچه به مادرشان شکایت کرد

توی ترافیک بودیم که یکهو یکی از آن خانم‌ها به راننده گفت در را بزند و دوتایشان پیاده شدند

بچه هم همین‌طور

آقای جواب عینکی رفت جای آن‌ها نشست

از پنجره نگاه کردم دیدم بچه تنهاست؛ دستش را به میله‌های حیاط ساختمان کنار خیابان گرفته و ناله و گریه می‌کند

آقای راننده با دستش به بچه اشاره می‌کرد و بلند می‌گفت «برو آن طرف، پیاده رو رو برو جلو مامانت اینا رفتن آن طرف!»

خانم شال آبی شروع کرد بلند بلند غر زدن که آخه این هم شد بچه؟! و رو به آقای محاسن مشکی که «واقعا اعصاب داشتید این رو جلوتون تحمل کردید»

توی ترافیک ماشین پراید جلوی ما به بچه اشاره کرد که برود پیشش

معلوم بود راننده دارد حرص می‌خورد و مدام به بچه می‌گفت برود آن طرف

نمی‌دانم آدم‌های پراید سفید به بچه چه داشتند می‌گفتند، بچه برگشت و دوباره میله‌های حیاط ساختمان را گرفت و گریه و ناله با صدای بلند

متوجه شدم همهٔ اتوبوس دارند به بچه می‌خندند؛

خشمم گرفت

راننده گفت «خب اگر نرود پی پدر و مادرش توی خیابان می‌دزدنش و می‌برند کلیه و قلب‌اش را می‌فروشند»

خانم شال آبی گفت «بهتر! چنین بچه‌ای چه فایده‌ای برای خودش و جامعه دارد؟ بهتر که ببرند قلب و کلیه‌اش را بدزدند بندهند چند آدم سالم استفاده کنند»

باز آدم‌های توی اتوبوس شروع کردند به خندیدن

عصبانی بودم از این حرف‌ها دلم می‌خواست بگویم «اگر بچهٔ خودتان این شکلی بود هم همین‌طور این‌قدر ساده می‌گفتید بدزدنش و ببرند قلب و کلیه‌اش را بفروشند؟!»

با نگاهم بچه را دنبال می‌کردم که بالاخره چه می‌شود؛ توی دلم گفتم اگر نرفت ادامهٔ پیاده رو را کاش بروم دستش را بگیرم بگذارم توی دست پلیس؛ به درک که دیر برسم!

افرادی که توی پراید سفید بودند یک دسته بادکنک سفید و قرمز دادند به بچه

بچه ادامهٔ پیاده رو را گرفت رفت

ترافیک باز شد و مینی‌بوس شروع به حرکت کرد

تمام افراد مینی‌بوس با نگاهشان بچه را دنبال می‌کردند که بالاخره رفت یا نه

من ته پیاده‌رو آن دو خانم را ندیدم؛ با خودم گفتم «یعنی همین‌طوری بچه‌شان را رها کردند و رفتند؟! ... کجا رفتند؟!»

ماشین پیچید و دیگر کلا نمی‌شد بچه را دید

خانم شال‌آبی با خانم بغل‌دستی و آقای جلویی‌اش چیزهایی زمزمه می‌کردند و می‌خندیدند

پسر عینکی هم لبخند می‌زد

انگار فقط من بودم که حالم از آنچه رخ داده بود بد بود

پر از احساس اندوه و غم هستم

انگار نه انگار که همین هفتهٔ پیش نجف بودم