اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

۱۵۴ مطلب با موضوع «همین طوری بدون تامل» ثبت شده است

این آمپول زیرجلدی و ساده هست و هرکسی می‌تواند تزریق کند

بار اولم هم نیست، برای مادر و پدربزرگم هم از آمپول‌های زیرجلدی تزریق کرده‌ام

قیل از اینکه پنبه الکی را به بازوی پدرم بزنم، بازویش را می‌بوسم و بعد پنبه و سوزن را فرو می‌کنم 

پدرم می‌گوید هم نوش می‌زنی هم نیش؟

نمی‌دانم چه بگویم می‌گویم چاره‌ای نیست

می‌گوید چرا این قدر طول می‌دهی؟ آن پرستار زود تمام کرد

می‌گویم خب هرچه آرام‌تر مواد وارد بدن‌تان شود دردتان کم‌تر هست... کلی هم که اخیرا سوراخ سوراخ شدید به قول خودتان...

کمی بعد سوزن را می‌کشم بیرون و پنبه را میگذارم جای سوزن

بابایم می‌گوید؟ میگویم فکر کنم... امیدوارم که خون نیامده باشد

 

حالا هر سه روز یک بار این نوش و نیش را داشته باشیم

پرده اول:

می‌آیم بیرون از ساختمان بیمارستان که از برادرم دارو را بگیرم

توی را یک پیرزن جلوی را می‌گیرد و از من می‌خواهد بروم پیشش

می‌گویم بله بفرمائید 

اشاره می‌کند روسری‌ام را درست کن

من کمی گره روسری‌اش را باز و از آن طرف می‌اندازم می‌گویم خوب هست؟

چیز میزهای که توی دستش دارد را سعی می‌کند زمین بگذارد که خودش انجام بدهد

می‌گویم روسری‌تان که خوب هست... چی کارش کنم؟

به موهایش اشاره می‌کند 

به اندازه دو سه سانت روسری‌اش عقب رفته و موهای سفیدش پیداست

این‌قدر که الان کسی تقید به حجاب ندارد که از نظر من حجابش عالی است

می‌گویم مادرجان از نظر من که کاملا خوب هستید، برای شما هم هیچ اشکالی ندارد که موهایتان این فدر بیرون باشد

می‌گوید...

در حالی که کاملا موهایش را تو میکنم می‌گویم نه مادرجان، خیلی هم شما جوان و خوشگل هستید

خنده‌اش می‌گیرد، خنده‌ام می‌گیرد 



پردهٔ دوم
دارو را برده‌ام بالا و دادیم به مسئول بخش شیمی‌درمانی؛ پدر را روی تخت خوابانیده و بعد که اذان ظهر می‌گویند آمده‌ام توی حیاط توی نمازخانه نمازم را خوانده‌ام

دارم می‌روم که دوباره بروم بالا همان خانم را می‌بینم که روی کف زمین نشسته است چند تا مرد دورش هستند. مسئول اطلاعات بیمارستان هم هست

نمی‌روم می‌ایستم ببینم ماجرا چه شده

پسر نسبتا جوانی دارد با تلفن حرف می‌زند آخرش می‌گوید پاشو برویم. به نظر می‌رسد که زن راضی نمی‌شود بلند شود

پسر می‌گوید زنگ می‌زنم ۱۳۷ بیایند ببرندت. زن می‌گوید زنگ بزن بیایند. پسر می‌گوید با زبان خوش بیا وگرنه من زورش را دارم بلندت کنم

پسر می‌گوید بابا من باید بروم سر کار ... نمی‌توانم الان اینجا باشم ... کار دارم 

این جملهٔ پسر را می‌فهمم چون خودم هم مرخصی گرفته‌ام که امروز را اینجا باشم ... کلا این مدت فهمیده‌ام کار بیمارستانی که داری ... باید کار خودت را فاکتور بگیری

جملاتی بین پسر و زن رد و بدل می‌شود تا دم آسان‌سور می‌روم ... برمی گردم؛ به پسر می‌گویم مشکل چیست؟ می‌گوید از خانه فرار کرده! می‌گویم فرار کرده؟ توضیح دیگری نمی‌دهد. می‌نشینم کنار زن می‌گویم چه شده مادر جان؟ یکهو من را سریع به خاطر می‌آورد. مچ دستم را می‌گیرد یک حالتی شبیه گریه و مویه می‌کند می‌گوید می‌خواهم بروم دکتر پسرم مرا نمی‌برد. می‌گویم دکتر چه؟ می‌گوید دکتر پا؟ به پایش اشاره می‌کند و می‌گوید پایش درد دارد ...

نمی دانم باید چه کنم توی چنین وضعیتی ...  توی ذهنم می‌گذرد که بگویم آیا که من مادرتان را ببرم دکتر؟ اما اینجا که دکتر این شکلی ندارد ... یا لااقل این دو سه طبقه که من می‌دانم ندارد ... پزشک عفونی و جراحی و ... هستند. یادم می‌آید که چیزی به اتمام داروی پدرم نمانده و اگر او ببیند کنارش نیستم قطعا ناراحت می‌شود.

جمعیتی دور ما جمع شده حالا که من نشسته‌ام

خانمی آن طرف‌تر می‌گوید رهایش کنید خودش می‌آید. پدر من هم همین‌شکلی است چه کار می‌توانیم بکنیم جز ساختن؟ خطاب به پسرش اذیتش نکنید.

خانم که دیگر مچ دست مرا نگرفته و صرفا دارد مویه می‌کند. با حس ای کاش کاری بلد بودم بکنم بلند می‌شوم ... توی راه‌پله عمویم زنگ می‌زند ... می‌دانم توی این جور کارها استاد هست توی این فکرم که بگویم چنین شده و از وی کمک بخواهم موبایل آنتن نمی‌دهد که همان حرف معمولی دربارهٔ وضعیت پدرم را بزنم. دوبار من زنگ می‌زنم یک بار دیگر او و علاوه بر این‌ها روی خطم پیامک می‌اید که دو تماس ناموفق از سوی او داشته‌ام. الان فکر می‌کنم واقعا چه شد که آن موقع آنتن رفت؟ من که هفتهٔ پیش همان‌جا کلی با عمو حرف زده بودم

برای دو هفتهٔ بعد وقت دکتر می‌گیرم. می‌روم داخل چیزی از اتمام داروی پدر نمانده؛ روی تخت خوابیده ... دکتر می‌آید بالای سرش قبل از اینکه او بیدارش کند؛ خودم نازش می‌کنم و بوسش می‌کنم و بیدار می‌شود. بعد یکهو  این فکر می‌آید توی کله‌ام این همه تخت و مریض تنها اینجاست ... نکند ناز و بوس من باعث بشود دل‌شان بسوزد ...

خدایا راهنمایی‌ام کن

بی یو ان و کراتنین دو تا چیز هستند توی خون که اگر مقدارشان در اندازه‌گیری از عددی بالاتر برود طرف کلیه‌اش دیگر کار نمی‌کند و باید دیالیز کند

مقدار نرمالش به ترتیب ۵-۲۳ و ۰.۷-۱.۴ هست؛ برای بابایم به ترتیب ۲۴ و ۲.۹ هست که در این بین دوباره ct scan هم نوشتند که بخاطر دارویی که برای عکس‌برداری تزریق می‌شود کلیه‌ها را بیش‌تر به چالش می‌کشد و چون پدر من همین ماه اخیر mri هم کرده و از این دارو ها گرفته و اصلا خود کلیه‌اش هم درگیر تومور هست اوضاعش جالب نیست و از همین رو چندتا آمپول خاص نوشته بودند که در سرم تزریق کنند

دیروز نیامندند با من که سرم را دریافت کنند و بهانه آوردند که دستم سوراخ سوراخ شده و خسته شدم

 

دیروز برادرم تنهایی رفت پیش دکتر متخصص شیمی‌درمانی و داروها را تهیه کرد که از امروز درمان را شروع کنند

و من برای اولین بار حجم داروهای شیمی درمانی را دیدم ...

علاوه بر اینکه امروز دست‌ پدرم را سوراخ می‌کنند تا سه ساعت دارو دریافت کند؛ باید ۴۸ ساعت بعد از آن و تا سه بار ۴۸ ساعت یک بار بروند یک آمپول نمی‌دانم چی‌چی هم بزنند. و من مانده‌ام که برای این همه آمپول چه طور پدرم را راضی کنم تا درمانگاه بیاید ... 

 

داشتم فکر می‌کردم بروم دورهٔ تزریقات را ببینم خودم در خانه بزنم. از نظر زمانی و روانی بهینه‌تر هست؛ فقط مسئله این هست که از کجا باید رفت این‌ را یاد گرفت

همین را به پدرم داشتم می‌گفتم که می‌خواهم بروم ببینم کجا چنین دوره‌ای دارند یاد بگیرم که یک حرفی بهم زندند که خیلی دلم شکست

انگار اصلا توجه نکردند که من بخاطر حال خودشان و بخاطر راحتی خودشان این را مطرح کرده‌ام و من هیچ وقت سربارشان نبوده‌ام ...

 

اگر بابا می‌شوید نکنید این‌طوری با بچه‌های‌تان

 

بعد از کلی انتظار داروی مد نظر را تهیه کردم آمدم به بابا تماس گرفتم گفتم بیاید درمانگاه که تزریق کند

 

آمدم این سمت خیابان اسنپ درخواست دادم، کسی قبول نکرد. دوباره درخواست دادم یک نفر قبول کرد بعد از چند دقیقه رد کرد. سوار اتوبوس شدم، پیاده شدم و مسیری که می‌توانستم را پیاده آمدم توی پیاده‌رو یک آقا تنه‌اش بهم خورد صدای شکستنی شنیدم چون می‌خواستم به موقع به بابا برسم محل نگذاشتم تا رسیدم درمانگاه

رفتم تزریقات گفتم که این سرم و این امپول را تزریق می‌کنید ؟ دکتر با شما تماس گرفته بودند گفتند که آقای بیات تزریق می‌کند...

کیسه داروها را گرفتند گفتند اینکه بیمارستانی است... عه این هم که شکسته ... چه بوی بدی هم می‌دهد 

 

بوی بدی می‌داد... تازه فهمیدم آن آقا که به من برخورد کرده بود باعث شده یکی از آمپول‌ها بشکند

به عمویم زنگ زدم گفت مشکلی نیست ناراحت نباش یکی دیگر دکتر می‌نویسد و می‌گیریم 

نشستم کنار بابا تا سرمش تمام شود 

گفت چهل دقیقه دیگر تمام می‌شود 

 

داشتم فکر می‌کردم خوب است که این داروی شیمی درمانی نبود، آن دارو با بیمه شانزده میلیون تومان هست

یکهو یاد حرف برادرم می‌افتم: مردم فقیر توان هزینه درمان را ندارند و می‌میرند 

 

بهانه‌هایم برای دعای فرج زیادتر شده

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

 

موقع انتظار توی بیمارستان و درمانگاه بهترین زمان برای نوشتن بلاگ و این‌هاست

حوصله کار دیگری را نداری و کار خاص دیگری هم نمی‌توانی بکنی عملا به همین گوشی محدودی

از این رو ادامه ماجرای بچه جوجه کفتر را می‌نویسم 

 

دیشب از بیمارستان که برگشتیم و مطمئن شدم پدر قرص‌هایش را خورد جوجه کفتر را چک کردم

مامانش رویش نخوابیده بود، آوردمش تو و دیدم چین‌دونش خالی است

وقتی فهمید می‌خواهم غذایش بدهم یک‌جیک جیک ریزی می‌کرد و کمتر مقاومت می‌کرد 

کمی که چین‌دونش پر شد خوابش گرفت من هم یک چیزی انداختم رویش و خوابیدم

صبح موقع سحر آمدم سراغش، فهمیده بود من کی هستم و با جیک جیک ریزش تقاضای غذا می‌کرد 

چند لقمه‌ای نان نرم شده به همراه گندم خیس شده چپاندم توی حلقش و او هم راضی

صدای بال کفتر شنیدم، جوجه را گذاشتم پشت پنجره و برگشتم اتاق را خالی کردم

کمی گذشت هوا سرد بود و می‌دانستم جوجه دارد می‌لرزد رفتم که بیاورمش تو دیدم مامان کفتره بالای سرش ایستاده ولی انگار جای جوجه و کارتن مناسب نیست که برود رویش

کفتر پرید و من جای جوجه و کارتن را عوض کردم

یک ربع بعد دوباره سر زدم و دیدم مامان کفتر روی جوجه‌اش خوابیده و دارد غذا می‌دهد به جوجه

خیالم راحت شد

مامان کفتر هم چنان پف کرده و باد زیر پرهایش داده بود که معلوم بود می‌خواهد توی سرمای سحر جوجه بدون پرش را تا حد امکان گرم کند 

خدا رو شکر الحمدلله 

 

دست کم خیالم راحت هست که مامان کفتر سرپرستی جوجه‌اش را با وجود تغییر اساسی در ساخت و ساز لانه‌اش و مفقود شدن جوجه دیگرش را پذیرفته

 

حالا با خیال راحت‌تر می‌توانم به کارهایم برسم و نگران غذا دادن به بچه جوجه نخواهم بود

این پنجمین داروخانه‌ای است که می‌آییم 

جاهای دیگر گفتند دارو بیمارستانی است و ما نداریم

آمدیم بیمارستان کوثر گفت بروید فردا صبح بیایید که زنگ بزنم انبار برایمان بیاورد

خوابم می‌آید، 

بابا هم عین پسربچه چهار پنج سالع سرتق که حرف حرف خودش هست باید کلی نازش بکشی 

کاش همه محبان امیرالمؤمنین همیشه سلامت و تندرست باشند و کارشان به بیمارستان و قرص و دکتر نکشد

ساعت ۱۱:۰۰

رفتم از پشت پنجره یک نگاهی به بچه کفترهای جدید بکنم
دیروز مامان‌شان یک بازه‌ای بلند شده بود از روی تخم‌هایش متوجه شدم جوجه شده‌اند 
کلی ذوق کردم آن کرک‌های زرد را دیدم و دیدم‌شان که سفت به هم چسبیده‌اند

امروز اما نگاه کردم یکی‌شان نفس نمی‌کشید
گفتم کاش بلندش کنم بگیریمش احیایش کنیم

بلندش کردیم گذاشتم لب پنجره ... توی بدنش از سمت زیرینش پر از کرم بود ... کرم‌هایی که داشتند بدن نحیفش را می‌خوردند و تجزیه می‌کردند

حالم بد شد ...

این اتفاق نوبت ما و عزیزان ما هم خواهد شد ... آدم خوب و علیه‌السلامی نیستیم که بدن‌مان مثل اصحاب خاص ائمه سالم بماند... 

بعد از چند ساعت احتمالا همین کرم‌ها و باکتری‌ها سراغ بدن ما هم خواهند آمد ...

دلم یک طور ناجوری است ...

 

فکر کردم: اگر مامان آن یکی جوجه تا چند ساعت دیگر نیامد سراغش بر می‌دارمش می‌آورمش داخل خانه خودم بهش غذا می‌دهم

باید برای زنده ماندن آن‌هایی که می‌توانیم زنده نگهداریم‌شان تلاش‌مان را بکنیم


---
ساعت  ۱۲:۳۰

رفتم و آمدم و دلم آرام و قرار نداشت مدام می‌دیدم دور بر این یکی بچه کفتر از این مگس‌های کفتر جمع شده و خود جوجه هم معلوم هست خیلی آرام نیست؛
بعد از استخاره جوجه را برداشتم آوردم داخل خانه

توی یک جعبهٔ کارتن گذاشتمش، چند لقمه نان له شده در آب خوراندمش و رفتم سراغ پشت پنجره

کفتر توی دوتا کاسه که روی یک دیگ ما پشت پنجره گذاشتیم لانه کرده
کیسه دستم کردم آشغال‌های توی کاسه را ریختم توی یک کاسهٔ دیگر 

زیر آشغال‌ها پر بود از کرم و جانور و حشره؛ کناره‌های کاسه هم همین‌طور ... اسپری تار و مار گرفتم دستم کل کاسه و محتوای تویش را اسپری کردم 

کیسه آشغال‌ها را دم در گذاشتم و قرار شد پدرم بیرون می‌رود بگذارد توی آشغال‌های بیرون

 

کاسه‌ها را پر از آب و کلی هم مایع ظرف‌شویی ریختم
بعد توی دست‌شویی محتوایش را خالی کردم و با اسکاچ به جان کاسه افتادم تا تمیز شود

 

سراغ جوجه برگشتم ناز و بوسش کردم ... دیگر نمی‌ترسید یک جیک ریزه هم می‌داد
توی جعبه یک گلدان و یک سنگ گذاشتم که باد نبردش و گذاشتم پشت پنجره

همان‌جا یک مقداری گندم هم ریختم به امید اینکه مامان بابای کفتری‌اش بیایند سراغش

 

--

ساعت ۱۵:۰۰ 

دلم آرام و قرار ندارد

می‌روم یک سر به جوجه بزنم نمی‌دانم این چندمین سر من می‌شود

یک مرتبه مامان کفترش (یا بابا کفترش) را می‌بینم و نمی‌فهمم چه طوری دور شوم. آن کفتر هم تا مرا می‌بیند می‌خواهد دور شود و فرار کند ولی من زودتر می‌روم و یک حسی به من می‌گوید او نمی‌رود ...

پاورچین پاورچین می‌روم توی اتاق و یک طوری که کفتر متوجه نشود زاویهٔ پنجرهٔ بار را تنظیم می‌کنم که از توی عکس افتاده توی پنجره بتوانم کفتر را ببینم.
خیلی خوب نمی‌بینم ولی از صدای بال کفتر متوجه می‌شوم پریده روی کارتن

بعد دوباره صدای پرشش می‌آید که پریده روی دیگ ... نزدیک‌تر می‌شوم که مطمئن بشوم که کفتر جوجه را دیده توی دلم می‌گویم نکند دست‌مال کاغذی که گذاشتم افتاده روی جوجه و مامان کفترش ندیده ...
کفتر می‌پرد روی میله و من کمی سرم را کج‌تر می‌کنم که جوجه را ببینم ... می‌بینم جوجه تقریبا قابل دیدن هست ... که می‌بینم مامان‌کفتر دارد یک چشمی مرا نگاه می‌کند از آن بالا ... دوباره نمی‌فهمم چه طوری دور بشوم ... 

می‌آیم این‌طرف و خدا خدا می‌کنم که مامان‌کفتر برگردد روی جوجه‌اش یا دست‌کم به او غذا بدهد ...

 

همین نیم ساعت پیش رفته بودم افق کوروش، شیر و نان و آرد بخرم

پشت پیشخوان بودم و آقای مسئولش داشت بارکد مواد را می‌زد که یک آقای دیگر از خانمی که قبل از من بود و می‌خواست خارج شود خواست که کیفش را باز کند

به آقای پشت پیشخوان گفت ایشان یک ماست مگر بیشتر نخریده؟ دوباره گفت کیفش را باز کند

خانم باز کرد و یکهو آقا فریادش بلند شد پاشو برو بالا

خانم با صدای نسبتا آهسته گفت باشه آقا چه خبرت هست 

آقا دوباره فریاد کشید من دیوونه‌ام زود برو بالا ...

به نظر این طور می‌رسید خانم چیزی را برداشته توی کیفش گذاشته که پولش را پرداخت نکرده و داشته خارج می‌شده

 

حالم یک طور بدی است؛ با خودم فکر می‌کردم کاش من واسطه می‌شدم پول آن چیزی که نمی‌دانم چه بود و توی کیف خانم بود را می‌دادم... آدمی که یک ماست برداشته باشد توی کیفش مگر چه می‌تواند گذاشته باشد ... توی این دوره زمانهٔ سخت اقتصادی و فشاری که بعضی از مردم دارند تحمل می‌کنند چه می‌شود کرد؟

آدمی که پول داشته باشد مگر می‌شود چیزی را بدزدد؟

اعصابم به هم ریخته ... از خودم بدم می‌آید که کاری نمی‌توانم بکنم

 

خدایا فرج امام زمان ما را برسان

 

دوباره آمدم درمانگاه 

نشستم رو صندلی تا نوبتم را صدا کنند بروم برای پدرم نوبت بگیرم

آن طرف صدای دعوای منشی و یک مراجعه کننده بلند هست

این قسمت دعوا نظرم را جلب می‌کند 

+: تو‌مگه کی هستی؟ چرا به شخصیت من احترام نمی‌گذاری؟ فقط یک‌منشی هستی 

ـ: یک منشی که مدرک فوق‌لیسانس مامایی دارد

+: اصلا بگو دکتری، شعور مهم هست!

 

بله ... عاقبت مدرک‌گرایی و احترام گذاشتن بی‌خود با توجه به مدرک همین می‌شود. آن که آن پشت نشسته احساس خود تحقیری دارد احتمالأ که با این همه زحمت نشسته پشت پیشخوان و دارد نقش یک منشی را ایفا می‌کند و از این رو به مراجعه‌کنندگان نگاهی از بالا به پایین دارد و برخوردهایی بسیار زننده

 

همین امروز که اینجا نشسته‌ام این سومین دعوای بین مراجعه‌کننده و منشی را می شنوم 

صرفا برایم سوال هست این‌ها که پشت پیشخوان هستند آدم و انسان هم هستند؟ خودشان بیمار داشتند؟ توی چشمم چه قدر انسان‌های حقیری هستند که فکر می‌کنند با این برخورد بزرگ می‌شوند 

 

توی فکرم کسی که توی چنین جایگاهی باشد اگر برخورد خوبی داشته باشد احتمالا چه قدر برای خدا عزیز هست... و احتمالا دلیل اصلی این هست که خدا را فراموش کردیم

 

صدای دعوا و هم‌همه چهارم را می‌شنوم 

توی بلندگو انتظامات می‌گوید محبت کنید تجمع نکنید و تا شماره شما رو صدا نکردند مراجعه نکنید تا کار شما و عزیزان‌تون زودتر انجام شود

دلم بحال مردمی که از اطراف شیراز یا از شهر دیگر آمدند می‌سوزد

 

بین صداها صدای یک خانم را می‌شنوم که می‌گوید: بخدا من سه روز است دارم می‌روم می‌آیم چرا هر روز می‌گویید بروید فردا بیایید؟ صدای پشت پیشخوان: عده‌ای اینترنتی می‌گیرند و پر می‌شود

 

 

دل شوره دارم که نوبت من برسد من هم دعوایم بشود

شماره ۲۰۸ را خوانده و من شماره ۲۳۵ هستم 

این شماره را ساعت ۶:۳۰ گرفتم نمی‌دانم آن‌هایی که قبل از من آمدند چه ساعتی آمدند

یک مقداری آب بریزید توی دبه؛ بگذارید توی انباری و یک سال بعد بیایید سراغش 

چه اتفاقی می‌افتد؟ لجن زده، لِرد گرفته

 

یک دبهٔ آب مادرم از تویی انباری بیرون کشید ... مال سی و سه سال پیش که پدرم رفته بوده حج تمتع به عنوان خدمه ... و آن را از آب زمزم پر کرده برگردانیده

زلال بود و درخشان ... از آب شیر که می‌نوشیم زلال تر! بدون ذره‌ای لرد، لجن حتی بو گرفتگی ...

 

برای من مثل معجزه‌ای بود که خدا می‌خواست نشانم بدهد