اگر بکوی تو باشد مرا مجال وصول
زورکی بهم فروخت
پسرکی که قدش نصف قد من بود
آمد و گفت از من فال بخر امروز کسی از من فال نخریده
گفتم ممنونم نمیخواهم
دست کوچکش را مشت کرد گفت بزن قدش!
میدانستم کلکش را؛ همین چند روز پیش یکی مثل خودش با این ترفند به من دستمال کاغذی فروخته بود. دست کوچکش را مشت کرده بود و گفته بود بزن قدش!
من بیحواس، دستم را مشت کردم و مشتم را به مشتش زدم که مثلا زده باشم قدش ... که مشت کوچکش را باز کرد و یک شکلات قرمز خیلی فسقلی به من تعارف کرد. خندهام گرفت شکلات را برداشتم و دیگر دلم نمیآمد از او چیزی نخرم. یک بستهٔ دستمالکاعذی درب و داغان را ۱۰هزارتومان خریدم
حالا این یکی پسر هم آمده بود و دست کوچکش را گرفته بود که بزنم قدش. دلم نمیآمد بگویم به این قد و بالای کوچک بگویم نه. گفتم توی مشتت شکلات داری حتما! گفت آره. و باز اصرار کرد که بزنم قدش! و من کوتاه آمدم و زدم قدش. نتیجهاش این شد که یک فال به من داد و زورکی دوستش هم یک دستمالکاغذی به من فروخت.
نتیجهٔ فال زورکی
شعر را در گنجور سرچ کردم:
اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول
رَسَد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا
فَراغ برده ز من آن دو جادویِ مَکحول
چو بر درِ تو منِ بینوایِ بی زر و زور
به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول
کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم؟
که گَشتهام ز غم و جورِ روزگار مَلول
منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول
خرابتر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول
دل از جواهرِ مِهرت چو صیقلی دارد
بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول
چه جرم کردهام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمیشود مَقبول
به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ
رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول
- ۰۲/۰۵/۳۰