بدون عنوان شصت و پنج
هفتهٔ پیش از دانشگاه میخواستم بروم منزل مادربزرگم
از میدان شهریاری سوار این مینیبوسها شدم به سمت تجریش که از آنجا اتوبوس سوار شوم
وسط مینیبوس ایستاده بودم و پشت راننده دو خانم شیک و پیک و قرتی روی برآمدگی موتور مینیبوس نشسته بودند رو به سمت صندلیها، به همراه کودک چهار پنجسالهٔشان
روی صندلی تک نفرهٔ پشت راننده یک آقا با لباس مشکی و محاسن بلند و انگشتر عقیق نشسته بود
روی صندلی دو نفرهٔ بعدی یک خانم با بلوز سفید و شال آبی پر رنگ که نیمی از موهایش را پوشانده بود و بغل دستش هم یک خانم دیگر نشسته بود
جلوی من یک آقای جوان با عینک بود و کنار دستم روی صندلی تک نفره یک پسر نوجوان که نمیدانم از اینکه من بالای سرش ایستاده بودم معذب بود یا چیز دیگری معذبش کرده بود
پشت سرم هم یک خانم ایستاده بود که حاضر نبود برود کمی عقبتر بایستد
بقیهٔ ماشین هم یک تعداد آدم دیگر
بچهٔ آن دو خانم که پشت سر راننده نشسته بودند؛ خیلی بلند گریه و ناله میکرد و صدا میداد؛ حالت طبیعی نداشت
خانم شال آبی پررنگ چیزی زمزمه خطاب به آن دو نفر گفت که من نفهمیدم؛ آقای محاسن مشکی هم همینطور انگار که از سر و صدای بچه به مادرشان شکایت کرد
توی ترافیک بودیم که یکهو یکی از آن خانمها به راننده گفت در را بزند و دوتایشان پیاده شدند
بچه هم همینطور
آقای جواب عینکی رفت جای آنها نشست
از پنجره نگاه کردم دیدم بچه تنهاست؛ دستش را به میلههای حیاط ساختمان کنار خیابان گرفته و ناله و گریه میکند
آقای راننده با دستش به بچه اشاره میکرد و بلند میگفت «برو آن طرف، پیاده رو رو برو جلو مامانت اینا رفتن آن طرف!»
خانم شال آبی شروع کرد بلند بلند غر زدن که آخه این هم شد بچه؟! و رو به آقای محاسن مشکی که «واقعا اعصاب داشتید این رو جلوتون تحمل کردید»
توی ترافیک ماشین پراید جلوی ما به بچه اشاره کرد که برود پیشش
معلوم بود راننده دارد حرص میخورد و مدام به بچه میگفت برود آن طرف
نمیدانم آدمهای پراید سفید به بچه چه داشتند میگفتند، بچه برگشت و دوباره میلههای حیاط ساختمان را گرفت و گریه و ناله با صدای بلند
متوجه شدم همهٔ اتوبوس دارند به بچه میخندند؛
خشمم گرفت
راننده گفت «خب اگر نرود پی پدر و مادرش توی خیابان میدزدنش و میبرند کلیه و قلباش را میفروشند»
خانم شال آبی گفت «بهتر! چنین بچهای چه فایدهای برای خودش و جامعه دارد؟ بهتر که ببرند قلب و کلیهاش را بدزدند بندهند چند آدم سالم استفاده کنند»
باز آدمهای توی اتوبوس شروع کردند به خندیدن
عصبانی بودم از این حرفها دلم میخواست بگویم «اگر بچهٔ خودتان این شکلی بود هم همینطور اینقدر ساده میگفتید بدزدنش و ببرند قلب و کلیهاش را بفروشند؟!»
با نگاهم بچه را دنبال میکردم که بالاخره چه میشود؛ توی دلم گفتم اگر نرفت ادامهٔ پیاده رو را کاش بروم دستش را بگیرم بگذارم توی دست پلیس؛ به درک که دیر برسم!
افرادی که توی پراید سفید بودند یک دسته بادکنک سفید و قرمز دادند به بچه
بچه ادامهٔ پیاده رو را گرفت رفت
ترافیک باز شد و مینیبوس شروع به حرکت کرد
تمام افراد مینیبوس با نگاهشان بچه را دنبال میکردند که بالاخره رفت یا نه
من ته پیادهرو آن دو خانم را ندیدم؛ با خودم گفتم «یعنی همینطوری بچهشان را رها کردند و رفتند؟! ... کجا رفتند؟!»
ماشین پیچید و دیگر کلا نمیشد بچه را دید
خانم شالآبی با خانم بغلدستی و آقای جلوییاش چیزهایی زمزمه میکردند و میخندیدند
پسر عینکی هم لبخند میزد
انگار فقط من بودم که حالم از آنچه رخ داده بود بد بود
- ۰۳/۰۶/۱۱