بدون عنوان شصت و هفت
بیست و شش شهریور عزیز
چه کسی فکرش را میکرد این قدر من با تو نزدیک بشوم؟
روزهای مختلف میآیند و میروند و وقتی به تو میرسد، ... نمیدانم انتظار دارم چه خاطرهای از تو را در خاطر بیاورم
شاید قبلا با رسیدن تو ناراحت میشدم، شرمنده میشدم، دلم میخواست فراموش کنم و بیاهمیت جلوه دهم
اما امروز مشتاقم تا فردا تو را در آغوش بکشم
انکار نمیکنم که میترسم از بزرگتر شدن، دنیای بزرگترها، مشکلاتشان بزرگتر هست، سختیها، چالشهایش بیشتر هست
ولی برای مثل منی، حل مسئلهٔ سختتر، لذتبخشتر هست و این میشود که بر ترسم غلبه میکنم و با تو راه میآیم
نمیدانم اگر آدم بودی چه شکلی بودی :) گاه فکر میکنم اگر آدم بودی احتمالا خود خود خودم میشدی
یا نه ... تو حتی خیلی بهتر میبودی، متین، با وقار، صبور، اهل مطالعه و خردمند ... من چه قدر مغرورم!
چه قدر دلم میخواست میشد زبان باز کنی و از خودت بگویی، از تجربههای مختلفت در طول تاریخ، از آدمهایی که دیدیشان، آمدند و رفتند
چه قدر دلم میخواهد بدانم آیا روز و شب و تاریخی که به ظاهر دست خودشان نبوده و نیست میتواند در سرنوشت آدمها تاثیرگذار باشد؟
امیدوارم فردا تو هم از دیدن من خوشحال شوی
- ۰۳/۰۶/۲۵