اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

هدایت

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۳۸ ب.ظ

مقدمهٔ اول

حتما پله برقی سوار شده‌اید.

دیده‌اید که پله‌ها انگار تا می‌خورد و باید مراقب بود که آدم موقع سوال شدن پایش را روی خط تای پله‌ها نگذارد.

چون در این صورت یعنی یک پای‌تان روی پلهٔ پایین‌تر و یک پای‌تان روی پلهٔ بعدی است. 

و اگر پلهٔ بالا رونده باشد، پلهٔ بالاتر پای شما را هل می‌دهد به سمت عقب و این یکی از دلایلی است که ممکن است کسی روی پله به زمین بخورد.

برعکس برای پله‌های پایین رونده هم هست. 

اگرچه به نظر من پله‌های بالا رونده خطرناک‌تر هستند.

یک هر دو سه قدم اول یک فضای فلزی است و هنگامی که پله‌ها شروع می‌شود، دو پله که هنوز تا نخورده‌اند جلوی پای شما هستند، و به فاصلهٔ یک ثانیه بعد پلهٔ جلو‌تر انگار تا خورده و یک واحد بالا می‌رود و یک پلهٔ تا نخوردهٔ دیگر از زیر سمت فلزی بیرون می‌آید.

 

مقدمهٔ دوم

محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن، نتیجهٔ امام حسن مجتبی علیه‌السلام یکی از افرادی بوده در تاریخ که ظاهرا علیه حکومت عباسی قیام کرده. ادعای نفس زکیه و مهدی بودن هم داشته است انگار. ظاهرا قبل از قیام نافرجامش پدرش با امام صادق علیه‌السلام، صحبت می‌کند. امام صادق علیه‌السلام با دل‌سوزی ایشان را پند و اندرز می‌دهند. ماجرای این واقعه را می‌توانید از روایتی در اصول کافی اینجا بخوانید.

نکته‌ای که نظر من را در این حدیث جلب کرد، با وجودی که محمد بن عبدالله درشتی می‌کند، اما امام باز به دنبال هدایت وی است. به دنبال آنکه او حقیقت را بیابد...

 

ماجرا

پریروز از دانشگاه برمی‌گشتم. خوش خوشان داشتم رادیو روات گوش می‌دادم و تلاش می‌کردم که کاملا حواسم به متن روایت باشد. همین حدیث بود که خواننده داشت می‌خوانیدش.

جلو فضای فلزی پله‌برقی مترو بودم که یک‌مرتبه، یک آقای از پشت سر آمد و بازوی یک آقای دیگر را سپرد به دست من و یک چیزی گفت و رفت. چون چیزی توی گوشم بود متوجه حرفش نشدم و گفتم: چه؟
به خود آمدم دیدم، مردی که بازویش به دست داده شده بود، نابیناست و پایش را بد گذاشته روی پله برقی و الان هست که کله‌پا بشود. نفهمیدم چطور بروم پشت و بگیرمش تا نیفتد. وقتی مطمئن شدم که دیگر نمی‌افتد، دکمهٔ ایست، پادکست را زدم و پرسیدم کدام مسیر می‌خواهید بروید؟ گفت: فلان.

گفتم من هم همان فلان را می‌روم. می‌رسانم‌تان تا آنجا.

گفت: خوب هست. کدام ایستگاه پیاده می‌شوی؟
گفتم: بهمان. یک چیزی گفت که نفهمیدم، فقط کلمهٔ نزدیکش را متوجه شدم.

بازویش را گرفته بودم که مسیر را گم نکند و می‌خواستم دقیقا از روی مسیر زرد مشخص شده حرکت کنیم.

گفت: ساعت چند هست؟

گفتم: ۸:۲۹

گفت بیا تندتر برویم. شاید این قطاری که می‌آید قطار ما باشد، وگرنه باید ده دقیقه صبر کنیم تا بیاید.

بعد قدم‌هایش را تندتر کرد و به همین‌خاطر کم‌مانده بود کج کج به سمت دیوار روانه شود.

این بار سفت بازویش را گرفتم و گفتم این‌وری

از پله‌برقی پایین‌روند باز پایین رفتیم در حرکت (!) و تمام مدت نگران بودم الان هست که زمین بخورد بندهٔ خدا

و بله درست می‌گفت، متروی ما بود. تا رسیدیم به آخرین پله، درهای مترو باز شد و ما هم تند تند وارد اولین در باز شدیم.

وسط واگن وسطی. یک نفر تا من و مرد نابینا را دید سریع از جایش بلند شد، و او روی صندلی نشست. 

یک لحظه نگاه کردم، همهٔ نگاه‌ها روی من بود. معذب شدم. گفتم: من با اجازهٔ‌تان می‌روم واگن خواهران

گفت: در پناه خدا

و تند تند واگن‌ها را به سمت واگن آخری مترو طی کردم

تا رسیدن تمام فکرم پیش آقای نابینا بود. اینکه خدا کند سر ایستگاهش به موقع پیاده شود. اینکه خدا کند کسی حواسش باشد موقع پله برقی بالاروندهٔ ایستگاهش دستش را بگیرد، تا نخورد بندهٔ خدا به زمین. اینکه مسیرش را گم نکند. او که نمی‌بیند تابلو‌ها را ...

چه قدر مردم نابینا طفلکی هستند ... حتما در یک ایستگاه مترو که چندین خط دارد، گم می‌شوند، یک نفر باید باشد تابلوها را بخواند برایشان، هدایت‌شان کند ...

 

حالا که دارم ماجرا را می‌نویسم، به خودمان فکر می‌کنم. خودمان در این دنیا خیلی هم بینا نیستیم و بدی ماجرا اینجاست که به نابینایی خود آگاه هم نیستیم.

یک نفر هست که می‌بیند ما نابیناییم، و از منی که نسبت به یک فرد ناشناس نابینا دل‌سوزی پیدا کردن مسیر را داشتم، نسبت به ما دل‌سوز تر است.

الامام انیس الرفیق ...

اگر امام چنین است ... چه می‌کشد از این گمراهی ما؟ بدی ماجرا اینجاست که او می‌خواهد ما را هدایت کند، و مای نابینا به حقایق عالم (خودم را عرض می‌کنم) سرکشی می‌کنیم! انگار که امام می‌خواهد بازوی ما را بگیرد و ببردمان به بالا و ما درگیر زندگی دنیا شده‌ایم و حواس‌مان به بالای دنیا نیست ...

امام صادق علیه‌السلام که روح و جانم به قربانش؛ محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن که چنان به ایشان درشتی کرده بود را باز متوجه می‌کند، باز با دل‌سوزی آینده‌اش با انتخاب چنین راهی به وی گوش‌زد می‌کند اما او ... گوشش بدهکار نیست ...

مهدی فرزند همین امام صادق علیه‌السلام  است ... هدایت است ...

کاش هدایتش را بپذریم و روی پله‌های دنیا کله‌پا نشویم ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی