اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

اَفَلایَنظُرونَ اِلیَ الاِبِلِ کَیفَ خُلِقَت؟!

آیا تا بحال به شتر توجه کردین ببینین خلقتش چه شکلیه؟ بقیه چیزا چه طور؟

رود را تا به ابد، تشنه ی مهتاب گذاشت

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۷ ق.ظ

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند

گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت
ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت

ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را
پسر ام بنین و پسر فاطمه را

قمر هاشمی از اصل و نَسَب می گوید
دیگری هم اَنا قتّالُ عرب می گوید

پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر
سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر

گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند
زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند

شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر
حمزه و جعفر طیار، نه، طوفانی تر

شانه در شانه دوتا کوه، خودت می دانی
در دلِ لشکرِ انبوه، خودت می دانی

که در آن لحظه جهان، از حرکت افتاده ست
اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست

ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان
شاه شمشماد قَدان، خسرو شیرین دهنان

ماه، در کسوت سقا به میان آمده است
رود برخواست، که موسی به میان آمده است

رود، از بس که شعف داشت تلاطم می کرد
رود، با خاک کفِ پاش تیمم می کرد

ماه افتاده در آئینه ز تصویر بگو
مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو

ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده
غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده

رود را تا به ابد، تشنه ی مهتاب گذاشت
داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت

لب اگر تر کند از چشمه ی دریا عباس
چه جوابی بدهد ام بنین را عباس؟

می توانست به آنی همه را سنگ کند
نشد آنگونه که می خواست دلش، جنگ کند

دستش افتاده ولی، راه دگر پیدا کرد
کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد

دیگر این مشک نه مشک است که میخانه ی اوست
چشم امید رباب است که بر شانه ی اوست

عمق این مرثیه را مشک و علم میدانند
داستان را همه ی اهل حرم می دانند

بعد عباس دگر آب سراب است، سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است، رباب

بنویسید که در علقمه عباس افتاد
قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد

چه بگویم که چه شد؟ یا که چه بر سر آمد؟
ناگهان رایحه ی چادر مادر آمد

پسرم! دست مریزاد قیامت کردی
تا نفس داشتی از عشق، حمایت کردی

از تماشای تو مهتاب پر از نور شود
چشم شوری که تو را چشم زده، کور شود

آسمان ها همه یکپارچه بارانیِ توست
من بمیرم ، عرق شرم به پیشانی توست

داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد
رفتنت حرمله را حرمله تر خواهد کرد

مشک خالی شده، برخیز که تا برگردیم
اتفاقیست که افتاده؛ بیا برگردیم

آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود
دختر فاتح خیبر به اسارت نرود ...

شاعر: فکر کنم آقای برقعی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی